پارت

#پارت۱۷۵

چی میشنیدم؟عمو از عمد پدرمو فرستاد به اون سفر فضایی؟
از عمد؟میدونست که هیچ وقت بر نمیگرده؟باورم نمیشد.
ناباورانه زل زدم به چشمای عمو که حالا داشت با نگرانی نگام میکرد. زیر لب گفتم:
_عمو؟راست میگه؟
یک قطره اشک از چشمام پایین افتاد.با صدای آروم گفتم:
_میدونستی هیچ وقت برنمیگرده؟
سرشو انداهت پایین. ناظری با پوزخند گفت:
_جواب بده دیگه.همزاد بخشنده...
داد زدم:
_میدونستی؟
داد زد:
_آره میدونستم.میدونستم دیگه برگشتی وجود نداره.میدونی چیه؟انتقام گرفتم.انتقام ندیدن بزرگ شدن پسرمو گرفتم.انتقام از دست دادن خونوادمو گرفتم.
داد زدم:
_حق نداشتی ازم بگیریش.
داد زد:
_اون حق داشت پسر منو ازم بگیره؟
ساکت شدم. سیب توی گلوم داشت بزرگ و بزرگ تر میشد. نفسام نامنظم و سخت کشیده میشدن.نمیشناختمش.این مردو دیگه نمیشناختم.یه جورایی پدرمو کشت.از بین بردش.
همش صحنه های درد کشیدن پدرم میومد جلوی چشمم. اینکه دیگه اون آدم سابق نشده بود.اینکه نتونستم با خودم فراریش بدم. اینکه پدرم نابود شد...
دیگه نتونستم به عمو نگاه کنم....عمو؟هه
نه بهتره بگم همون آقای ناظری...
کیفمو روی شونم تکون دادم.به آیدا کمک کردم از روی صندلی بلند شه.ناظری فقط میخواست منو اونجا بکشونه.میخواست عذابم بده.داد...بدجوری هم عذابم داد.دلیلی واسه به زور نگه داشتنمون نداشت.کار خودشو کرد. ضربه ی کاری ای زد.
به هر سختی ای بود با آیدا رفتیم پایین. لحظه ی خارج شدنم به صورت ناظری نگاه کردم که حالا لبخند رضایت روی لبش بود.
با صدای خش دارم که به خاطر بغضم بود گفتم:
_یادت نره تو با دستای خودت کیانو کشتی...مستقیم زدی به قلبش...تو کشتیش یادت نره...
پله ی اولو پایین رفتیم.آیدا اصلا حال خوشی نداشت و بهم تکیه کرده بود. تحمل اون جو برام سخت و سنگین بود.
یه پاگرد رو چرخیدم که جمله ی ناظری آخرین مشتو به افکارم زد. به احساسم...
_کیان زندس...

#پارت۱۷۶


سنگینی وزن آیدا...سنگینی جمله ی ناظری...حرفای همزادش...همه و همه زانوهامو لرزوند و نزدیک بود بیفتم.لب زدم
_چی گفتی؟
بهم نگاهی انداخت و گفت:
_کیان زندس...زنده موند.
سرشو پایین انداخت و آروم تر گفت:
_دنبالت میگرده...
خدایا درست میشنوم.نفس کشیدن چجوری بود؟یادم نمیاد. راه رفتن چجوری بود؟کیان زندس؟
کیان زندس. خدایا کیان زندس.
با صدای ناله ی آیدا به خودم اومدم. هضم این جمله برام سخت و عجیب بود. کیان زندس.
سریع قبل ازینکه بلایی سر آیدا بیاد بردمش پایین و سوار ماشین شدیم. رفتم سمت بیمارستان تا حال آیدا سر جاش بیاد.
باورم نمیشه.خدایا عاشقتم.کیان زندس.


ثنا:زمین:


با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
دیشب خیلی دیر خوابیده بودم و الان بیدار شدن برام سخت بود. با این حال بیدار شدم و رفتم سرویس.
دو روز از اون تماس با کیان میگذره و من هر ثانیه آرزو میکردم کاش اون زنگ آخرو نمیزدم. رفتم پایین.بساط صبحونه پهن بود و مامان سر میز بود. بعد از سلام کردن نشستم سر میز.
مشغول شدم و برای خودم چایی ریختم.
_امروز مطب نمیری؟
یکی باید خودمو مشاوره میداد!
_نه.میخوام یکم استراحت کنم.
_خوبه. زنگ زدم مریم و نرگس که شام بیان اینجا.
لقمه توی دهنم موند. وای حالا چیکار کنم.
کیان...
آیدا...
با هیچکودومشون نمیتونستم حرف بزنم. از یه طرفم نمیتونستم بگم میرم مطب.
خدایا چیکار کنم...
دیدگاه ها (۲۷)

سینا☝ #پارت۱۷۷❄ ❄ ❄ ❄ ❄ ❄ ❄ ❄ ❄ ❄ سینا:سیلورنازیا...

#پارت۱۷۸انقدر ذهنم خسته بود که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.با ...

پارت های بعدی در حال تایپ...دوستان به دلیل کمبود نت😐 الان که...

کی بیداره کی بی ندارهآی عم بیدار😐

رمان بغلی من پارت ۶۳دیانا: آره ارسلان: حالا من از حرفی که او...

پارت ۷ فیک دور اما آشنا

پارت ۸ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط