Fakeyoongi 🌌
OrdinaryLife 🌙p3🌙
در اتاق یونا رو زدم
یونا:ب...بله!؟
یونگی :منم
یونا :عه بياين داخل
یونگی :نميخواد بلند شی ميخواستم يه چيزی بگم...
یونا :بله میشنوم
یونگی :پس فردا قراره بریم دانمارک برای تحویل بار
یونا:چرا من بيام!؟
یونگی:ببخشید شما مگه وکیل شرکت نيستين؟
یونا :چرا
یونگی :پس جایه سوال پرسیدن نیست
یونا :باید از خانوادم اجازه بگیرم
یونگی :باشه... هرچي شد فردا بهم بگو
یونا :چشم
یونگی :حالا هم به کارت برس
یونا :چشم
بالاخره بعد از چهار ساعت کارم تموم شد
یونا:رييس من رفتم خدانگهدار
یونگی :خداحافظ
رفتم پایین از شانس بدم بارون گرفت رفتم ماشینو روشن کنم ماشينم بنزین تموم کرد وایسادم جلو در شاید تاکسی پیدا شه که یهو يه ماشینی جلوم سبز شد
یونگی :ببخشید خانم پارک چیزی شده؟
یونا:بله.... ماشينم روشن نميشه
یونگی :خب ميخواین برسونمتون
یونا:عاممم... نه مزاحم نمیشم
یونگی :مزاحم چيه... داره بارون مياد خیس ميشی
یونا :آخه..
یونگی :آخه نداره سوار شو
سوار ماشینش شدم عجب بوی خوبی ميومد عاشق بوی تلخ بودم
یونگی :خب راستی اسمه منو میدونی؟
یونا:نه نميدونم
یونگی :خب اسمه من مین یونگیه
یونا :چه اسمه قشنگی 😍
یونگی :ممنونم
همينطوري مشغول صحبت کردن بودیم نفهميدم کی رسیدم
یونا :خیلی ممنون آقای یونگی...نه ببخشید رییس
یونگی :مشکلی نيس... ميتوني یونگی صدام کنی
یونا :من رفتم خدانگهدار
یونگی :خداحافظ
از دره خونشون راه افتادم نميدونم چرا انقدر از این دختر خوشم ميومد
ویو یونا:
رفتم رسیدم
م.ی:خسته نباشی.... حسابی خسته شدی
یونا :با اینکه روز اول بود آره
م.ی:بدو برو لباساتو عوض کن
یونا:چشم
رفتم بالا تو اتاقم يه هودی بزرگ با شلوارک پوشیدم موهامو خشک کردم داشتم لباسامو خشک میکردم که هنوزم بوی عطر تلخ یونگی روش بود فقط داشتم بوش میکردم که از شانس بدم داداشم اومد
ب.ی:خواهرم دیوانه ای
یونا:عه عه تو اینجا چی ميخوای؟!
همدیگر دنبال کردیم رفتیم پایین
م.ی:چه خبرتونه
ب.ی:مامان اجی ديوونه شده
یونا :مامان ميخوام يه چيزی بگم
م.ی:بگو
یونا :پس فردا قراره برم دانمارک برای قرار داد
م.ی:اصن مشغول شدی؟
یونا :عه آره
م.ی:وايسا از باباتم اجازه بگیر
بابام اومد ازش اجازه گرفتم قبول کرد شاممو خوردم رفتم تو اتاقم پروژه دانشگاهم تکمیل کردمو نفهميدم کی خوابم برد...
فلش بک به فردا صب...
در اتاق یونا رو زدم
یونا:ب...بله!؟
یونگی :منم
یونا :عه بياين داخل
یونگی :نميخواد بلند شی ميخواستم يه چيزی بگم...
یونا :بله میشنوم
یونگی :پس فردا قراره بریم دانمارک برای تحویل بار
یونا:چرا من بيام!؟
یونگی:ببخشید شما مگه وکیل شرکت نيستين؟
یونا :چرا
یونگی :پس جایه سوال پرسیدن نیست
یونا :باید از خانوادم اجازه بگیرم
یونگی :باشه... هرچي شد فردا بهم بگو
یونا :چشم
یونگی :حالا هم به کارت برس
یونا :چشم
بالاخره بعد از چهار ساعت کارم تموم شد
یونا:رييس من رفتم خدانگهدار
یونگی :خداحافظ
رفتم پایین از شانس بدم بارون گرفت رفتم ماشینو روشن کنم ماشينم بنزین تموم کرد وایسادم جلو در شاید تاکسی پیدا شه که یهو يه ماشینی جلوم سبز شد
یونگی :ببخشید خانم پارک چیزی شده؟
یونا:بله.... ماشينم روشن نميشه
یونگی :خب ميخواین برسونمتون
یونا:عاممم... نه مزاحم نمیشم
یونگی :مزاحم چيه... داره بارون مياد خیس ميشی
یونا :آخه..
یونگی :آخه نداره سوار شو
سوار ماشینش شدم عجب بوی خوبی ميومد عاشق بوی تلخ بودم
یونگی :خب راستی اسمه منو میدونی؟
یونا:نه نميدونم
یونگی :خب اسمه من مین یونگیه
یونا :چه اسمه قشنگی 😍
یونگی :ممنونم
همينطوري مشغول صحبت کردن بودیم نفهميدم کی رسیدم
یونا :خیلی ممنون آقای یونگی...نه ببخشید رییس
یونگی :مشکلی نيس... ميتوني یونگی صدام کنی
یونا :من رفتم خدانگهدار
یونگی :خداحافظ
از دره خونشون راه افتادم نميدونم چرا انقدر از این دختر خوشم ميومد
ویو یونا:
رفتم رسیدم
م.ی:خسته نباشی.... حسابی خسته شدی
یونا :با اینکه روز اول بود آره
م.ی:بدو برو لباساتو عوض کن
یونا:چشم
رفتم بالا تو اتاقم يه هودی بزرگ با شلوارک پوشیدم موهامو خشک کردم داشتم لباسامو خشک میکردم که هنوزم بوی عطر تلخ یونگی روش بود فقط داشتم بوش میکردم که از شانس بدم داداشم اومد
ب.ی:خواهرم دیوانه ای
یونا:عه عه تو اینجا چی ميخوای؟!
همدیگر دنبال کردیم رفتیم پایین
م.ی:چه خبرتونه
ب.ی:مامان اجی ديوونه شده
یونا :مامان ميخوام يه چيزی بگم
م.ی:بگو
یونا :پس فردا قراره برم دانمارک برای قرار داد
م.ی:اصن مشغول شدی؟
یونا :عه آره
م.ی:وايسا از باباتم اجازه بگیر
بابام اومد ازش اجازه گرفتم قبول کرد شاممو خوردم رفتم تو اتاقم پروژه دانشگاهم تکمیل کردمو نفهميدم کی خوابم برد...
فلش بک به فردا صب...
۶.۹k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.