هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت108
هر قدمی که از اون اتاق از ادن خونه دور می شدم انگار نیمه جونم از من دورتر و دورتر میشد
این اجبار این تحمیل برای من زیادی بود برای من که فقط عاشق شده بودم.
همه وجودم می لرزید کم آورده بودم نمی خواستم و محکوم بودم به دور شدن
تحمل اینکه بره خارج از کشور بهتر از این بود که زن یه نفر دیگه بشه!
دخترکه من عروس کسه دیگه ای بشه و من فقط نگاهش کنم؟
نه غیر ممکن بود به اتیش میکشیدم دنیارو...
تا به عمارت برسم هزار بار مردم هزار بار جون دادم.
هوا تاریکه تاریک شده بود که پا توی خونه گذاشتم
انگار منتظرم بود مادرم که یک راست جلوی راهم سبز شد پرسید
_کار اشتباهی که نکردی؟
پوزخندی زدم و از کنارش گذشتم فکرشمنمیکردم مادرم همچین کار که نه ظلمی رو درحق من بکنه
از پله ها بالا رفتم بالاخره به اتاق خودم و مهتاب رسیدم
وقتی دیدمش که گوشه ای نشسته و داره کتاب میخونه حرف های مارال توی سرم دوباره جون گرفت و مثل ناقوس مرگ زنگ زد
نز یک شدن به مهتاب سخت بود خیلی سخت
نمی خواستم ماهرو هرگز به این فکر کنه که من عشقی بهش ندارم
فکر کنه خیانت می کنم
اما این اشی بود که مادرم و مادرش برام پخته بودن و من برای اینکه دخترکم عشقم کسی که زندگیمو زیر و رو کرده بود از این بازی ها دور نگه دارم مجبور بودم به خواسته شون تن بدم
توی سکوتی پر از فریاد به طرف مهتاب رفتم کتابی که دستش بود از دستش کشیدم و پرت کردم چشمام بخون نشسته بود اینو خودم میدونستم...
ترسناک شده بودم اینم خودم میدونستم ترسیده سر جاش ایستاد و گفت
_ چیزی شده فراز ؟
حالت خوبه ؟
حالم خوب نبود ...
من داغون بودم
من داشتم میمردم
چطور می تونست حالم خوب باشه؟
دستم و بند لباسش کردم متحیر باچشمای بیش از حد باز شده اش به من نگاه میکرد
دستام یاری نمی کرد چطور می تونستم دست ببرم تا لباس های خواهر ماهرو از تنش جدا کنم ؟
من عاشق خواهر این دختری بودم که کنارم بود
چشم بستم و لباس و توی تنش پاره کردم
کمی عقب رفت و گفت
_ معلوم هست داری چیکار می کنی؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#پارت108
هر قدمی که از اون اتاق از ادن خونه دور می شدم انگار نیمه جونم از من دورتر و دورتر میشد
این اجبار این تحمیل برای من زیادی بود برای من که فقط عاشق شده بودم.
همه وجودم می لرزید کم آورده بودم نمی خواستم و محکوم بودم به دور شدن
تحمل اینکه بره خارج از کشور بهتر از این بود که زن یه نفر دیگه بشه!
دخترکه من عروس کسه دیگه ای بشه و من فقط نگاهش کنم؟
نه غیر ممکن بود به اتیش میکشیدم دنیارو...
تا به عمارت برسم هزار بار مردم هزار بار جون دادم.
هوا تاریکه تاریک شده بود که پا توی خونه گذاشتم
انگار منتظرم بود مادرم که یک راست جلوی راهم سبز شد پرسید
_کار اشتباهی که نکردی؟
پوزخندی زدم و از کنارش گذشتم فکرشمنمیکردم مادرم همچین کار که نه ظلمی رو درحق من بکنه
از پله ها بالا رفتم بالاخره به اتاق خودم و مهتاب رسیدم
وقتی دیدمش که گوشه ای نشسته و داره کتاب میخونه حرف های مارال توی سرم دوباره جون گرفت و مثل ناقوس مرگ زنگ زد
نز یک شدن به مهتاب سخت بود خیلی سخت
نمی خواستم ماهرو هرگز به این فکر کنه که من عشقی بهش ندارم
فکر کنه خیانت می کنم
اما این اشی بود که مادرم و مادرش برام پخته بودن و من برای اینکه دخترکم عشقم کسی که زندگیمو زیر و رو کرده بود از این بازی ها دور نگه دارم مجبور بودم به خواسته شون تن بدم
توی سکوتی پر از فریاد به طرف مهتاب رفتم کتابی که دستش بود از دستش کشیدم و پرت کردم چشمام بخون نشسته بود اینو خودم میدونستم...
ترسناک شده بودم اینم خودم میدونستم ترسیده سر جاش ایستاد و گفت
_ چیزی شده فراز ؟
حالت خوبه ؟
حالم خوب نبود ...
من داغون بودم
من داشتم میمردم
چطور می تونست حالم خوب باشه؟
دستم و بند لباسش کردم متحیر باچشمای بیش از حد باز شده اش به من نگاه میکرد
دستام یاری نمی کرد چطور می تونستم دست ببرم تا لباس های خواهر ماهرو از تنش جدا کنم ؟
من عاشق خواهر این دختری بودم که کنارم بود
چشم بستم و لباس و توی تنش پاره کردم
کمی عقب رفت و گفت
_ معلوم هست داری چیکار می کنی؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۰.۲k
۱۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.