رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۲۰
-خوبه، فکر کنم بهت بیاد.
چوب لباسیشو توي کمد گذاشت و لباسو پوشید.
-من برم دیگه.
-نه نه صبر کن.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
دکمههاشو بست و جلوي آینه وایساد.
-خوبه؟
به سمتش رفتم.
لباسهامون دقیقا هم رنگ هم بود.
-آره خوبه.
بهم نگاه کرد.
-با تو هم ست شده.
خندیدم.
-آره انگار... من برم محدثهی بدبخت از خونریزي
مرد.
خندید.
-برو.
از اتاق بیرون اومدم و به سمت پلهها رفتم.
از پلهها پایین اومدم.
-اون بالا چه خبر بود؟
با شنیدن صداي استاد سریع به سمتش چرخیدم.
اخم غلیظی روي پیشونیش بود.
چسب زخمو نشونش دادم.
-رفتم اینو بگیرم.
-اون هم این همه وقت؟
پوفی کشیدم.
-باید پیداش کنه!
اینو گفتم و چرخیدم و به سمت میزمون رفتم.
چسبو طرفشون گرفتم که هردوشون پوکر فیس
بهش نگاه کردند.
با اخم گفتم: چیه؟
محدثه دستشو بالا برد که دیدم چسب زده.
-خودمون رفتیم تو آشپزخونه یکی گرفتیم.
نفسمو به بیرون فوت کردم و روي صندلی نشستم.
چسبو تو بغلش انداختم
-باشه واسه خودت..
یه دفعه صداي آهنگ خوابید و قامت ایمان روي
سکو نمایان شد که همه به اون طرف نگاه کردیم.
ایمان بلندگو به دست گفت: واقعا از همگی ممنونم
که دعوتمو قبول کردید، نوبت کادوهاس.
آرام با ذوق دست زد و روي مبل کوچیک صورتی
رنگی که بود نشست، بچهها هم دورشو گرفتند.
با صداي گوشیم بهش نگاه کردم که دیدم استاد فرستاده: ست کردنتون مبارك!
با حرص بهش نگاه کردم که با اخمهاي درهم دست
به سینه به صندلی تکیه داد و نگاهشو ازم گرفت.
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
***********
کمی دورتر از سرکوچه وایساده بود که به سمتش
رفتیم.
در رو باز کردیم که با دیدن اینکه ماهان از ماشین
جلویی پیاده شد ابروهام بالا پریدند.
رو به محدثه و عطیه گفت: من میبرمتون.
محدثه با اخم گفت: لازم نکرده.
استاد: با ماهان برید بهتره، شما و سحر تو یه مسیرید.
عطیه: اگه اینطوریه پس با آقا ماهان بریم محدثه.
شیطون گفتم: برو دیگه، ناز نکن.
پوفی کشید و با اخمهاي درهم به سمت ماشینش
رفت.
در عقب رو باز کردند و نشستند.
ماهان دستشو بالا برد.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
سوار شد و بلافاصله ماشینو روشن کرد.
توي ماشین نشستم و در رو بستم که قبل از ماهان
به راه افتاد.
دستمو روي شکمم گذاشتم و با لذت گفتم: عجب
کباب خوشمزهاي بود لعنتی.
نگاهی بهش انداختم که دیدم با اخم و جدیت
رانندگی میکنه.
کمی تکونش دادم.
-هستی؟
فقط دستشو روي فرمون جا به جا کرد.
پوفی کشیدم.
-چی شده؟
چیزي نگفت و به جاش ضبطو روشن کرد.
بهش نگاه کردم.
-نمیخواي چیزي بگی؟
حرفی نزد و به جاش دکمهی بالایی پیرهن
لیموییشو باز کرد.
نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم و دیگه
سکوت کردم.
تو همین لحظه آهنگ یه کم یه کم از ساسی و سحر
پخش شد که لبخند محوي روي لبم نشست.
#پارت_۱۲۰
-خوبه، فکر کنم بهت بیاد.
چوب لباسیشو توي کمد گذاشت و لباسو پوشید.
-من برم دیگه.
-نه نه صبر کن.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
دکمههاشو بست و جلوي آینه وایساد.
-خوبه؟
به سمتش رفتم.
لباسهامون دقیقا هم رنگ هم بود.
-آره خوبه.
بهم نگاه کرد.
-با تو هم ست شده.
خندیدم.
-آره انگار... من برم محدثهی بدبخت از خونریزي
مرد.
خندید.
-برو.
از اتاق بیرون اومدم و به سمت پلهها رفتم.
از پلهها پایین اومدم.
-اون بالا چه خبر بود؟
با شنیدن صداي استاد سریع به سمتش چرخیدم.
اخم غلیظی روي پیشونیش بود.
چسب زخمو نشونش دادم.
-رفتم اینو بگیرم.
-اون هم این همه وقت؟
پوفی کشیدم.
-باید پیداش کنه!
اینو گفتم و چرخیدم و به سمت میزمون رفتم.
چسبو طرفشون گرفتم که هردوشون پوکر فیس
بهش نگاه کردند.
با اخم گفتم: چیه؟
محدثه دستشو بالا برد که دیدم چسب زده.
-خودمون رفتیم تو آشپزخونه یکی گرفتیم.
نفسمو به بیرون فوت کردم و روي صندلی نشستم.
چسبو تو بغلش انداختم
-باشه واسه خودت..
یه دفعه صداي آهنگ خوابید و قامت ایمان روي
سکو نمایان شد که همه به اون طرف نگاه کردیم.
ایمان بلندگو به دست گفت: واقعا از همگی ممنونم
که دعوتمو قبول کردید، نوبت کادوهاس.
آرام با ذوق دست زد و روي مبل کوچیک صورتی
رنگی که بود نشست، بچهها هم دورشو گرفتند.
با صداي گوشیم بهش نگاه کردم که دیدم استاد فرستاده: ست کردنتون مبارك!
با حرص بهش نگاه کردم که با اخمهاي درهم دست
به سینه به صندلی تکیه داد و نگاهشو ازم گرفت.
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
***********
کمی دورتر از سرکوچه وایساده بود که به سمتش
رفتیم.
در رو باز کردیم که با دیدن اینکه ماهان از ماشین
جلویی پیاده شد ابروهام بالا پریدند.
رو به محدثه و عطیه گفت: من میبرمتون.
محدثه با اخم گفت: لازم نکرده.
استاد: با ماهان برید بهتره، شما و سحر تو یه مسیرید.
عطیه: اگه اینطوریه پس با آقا ماهان بریم محدثه.
شیطون گفتم: برو دیگه، ناز نکن.
پوفی کشید و با اخمهاي درهم به سمت ماشینش
رفت.
در عقب رو باز کردند و نشستند.
ماهان دستشو بالا برد.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
سوار شد و بلافاصله ماشینو روشن کرد.
توي ماشین نشستم و در رو بستم که قبل از ماهان
به راه افتاد.
دستمو روي شکمم گذاشتم و با لذت گفتم: عجب
کباب خوشمزهاي بود لعنتی.
نگاهی بهش انداختم که دیدم با اخم و جدیت
رانندگی میکنه.
کمی تکونش دادم.
-هستی؟
فقط دستشو روي فرمون جا به جا کرد.
پوفی کشیدم.
-چی شده؟
چیزي نگفت و به جاش ضبطو روشن کرد.
بهش نگاه کردم.
-نمیخواي چیزي بگی؟
حرفی نزد و به جاش دکمهی بالایی پیرهن
لیموییشو باز کرد.
نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم و دیگه
سکوت کردم.
تو همین لحظه آهنگ یه کم یه کم از ساسی و سحر
پخش شد که لبخند محوي روي لبم نشست.
۶۸۹
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.