𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁶¹"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁶¹"
یهو نگران نگاهم کرد... دست گذاشته بودم رو احساسات مادرانه اش.
زیر چشمی به جونسو نگاه کردم که چپ چپ نگاهم میکرد!
م.ج: نه نههه پسرممم چه هتلییی؟! میتونی هر چقدر دلت خواست اینجا بمونییی...
به دروغ برای طبیعی بودن گفتم:
کوک: _نه خاله جون نمیخوام بهتون زحمت بدم...
م.ج: اصلاااا نمیزارم برییی هتللل اینجا هم خونه خودته!
رو کرد سمت هیون و گفت: امشب تشکت رو ببر کنار خواهرت توی اتاق جییونگ بخواب!
سریع گفتم: _نه آخه...
م.ج: اما و اگر نداریم...
کوک: _باشه خاله جون، حرفتون روو زمین نمیدازم اما من به کاناپه عادت دارم!
مج: تعارف میکنی پسرم؟!
تعارف نمیکردم میخواستم تو سالن بخوابم تا راحتتتت بتونم به همه ی بخش های خونه دسترسی داشته باشم...
کوک: _نه چه تعارفی؟! توی خونم هم... هعییی خونه ی قدیمیم هم روی کاناپه راحت بودم.
غمگین گفت: ای وای حالا چیکار میخوای بکنی پسر؟! خیلی بد شد که...
کوک: _نگران نباشید وکیلم تا چند روز دیگه یه خونه ی جدید پیدا میکنه، خوشبختانه خونم رو بیمه آتش سوزی هم کرده بودم!
م.ج: بازم خداروشکر پس... به امید خدا موفق میشی عزیزم... برم برات چای بیارم؟!
خواستم چیزی بگم که سریع پاشد و جای حرفی نذاشت.
همون لحظه جون سو خودشو نامحسوس سمتم کشید:
جونسو: خدایی کوک چه کاسه ای زیر نیم کاسته؟! هومم؟! چرا زر میزنی میگی آتیش گرفته خونتتتتت... تو خودت خدا آتیشی!
پوزخند شیطانی زدم و نگاهی بهش کردم...
کوک: _عامم بگم حقیقت رو؟!
یهو نگران نگاهم کرد... دست گذاشته بودم رو احساسات مادرانه اش.
زیر چشمی به جونسو نگاه کردم که چپ چپ نگاهم میکرد!
م.ج: نه نههه پسرممم چه هتلییی؟! میتونی هر چقدر دلت خواست اینجا بمونییی...
به دروغ برای طبیعی بودن گفتم:
کوک: _نه خاله جون نمیخوام بهتون زحمت بدم...
م.ج: اصلاااا نمیزارم برییی هتللل اینجا هم خونه خودته!
رو کرد سمت هیون و گفت: امشب تشکت رو ببر کنار خواهرت توی اتاق جییونگ بخواب!
سریع گفتم: _نه آخه...
م.ج: اما و اگر نداریم...
کوک: _باشه خاله جون، حرفتون روو زمین نمیدازم اما من به کاناپه عادت دارم!
مج: تعارف میکنی پسرم؟!
تعارف نمیکردم میخواستم تو سالن بخوابم تا راحتتتت بتونم به همه ی بخش های خونه دسترسی داشته باشم...
کوک: _نه چه تعارفی؟! توی خونم هم... هعییی خونه ی قدیمیم هم روی کاناپه راحت بودم.
غمگین گفت: ای وای حالا چیکار میخوای بکنی پسر؟! خیلی بد شد که...
کوک: _نگران نباشید وکیلم تا چند روز دیگه یه خونه ی جدید پیدا میکنه، خوشبختانه خونم رو بیمه آتش سوزی هم کرده بودم!
م.ج: بازم خداروشکر پس... به امید خدا موفق میشی عزیزم... برم برات چای بیارم؟!
خواستم چیزی بگم که سریع پاشد و جای حرفی نذاشت.
همون لحظه جون سو خودشو نامحسوس سمتم کشید:
جونسو: خدایی کوک چه کاسه ای زیر نیم کاسته؟! هومم؟! چرا زر میزنی میگی آتیش گرفته خونتتتتت... تو خودت خدا آتیشی!
پوزخند شیطانی زدم و نگاهی بهش کردم...
کوک: _عامم بگم حقیقت رو؟!
۳.۶k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.