دلهره
# دلهره
part 41
ویو نوئل
بعد بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون
راست میگفت ادما بدون اینکه متوجه شن به ادما اسیب میزنن و و به قول اون قلبتو کم کم تبدیل به خاکستر میکنن
اما بعضی وقتا یکی پیدا میشه که نهالی جدید اونجا به کاره
با این افکارم باز یاد تهیونگ افتادم یعنی الا داره چیکار میکنه
ایا حالش خوبه....
ویو تهیونگ
مشغول خوندن امتحان فردا بودم
اخر ترم بود و امتحانا شروع شده بود
اما فکر بجای اینکه در گیر درسا باشه بیشتر درگیر اون دختر بود
حتی هنوز درک اتفاقات اخیر برام ممکن نبود
کلافه خودکار رو روی میز پرت کردم و سرمو توی دستام گذاشتم
اخه اون دختر چی داره
تازه متوجه ی حسی که بهش داشتم شده بودم
یعنی باز برمیگرده
اما اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی اگه خانم هه از پسش برنیومده باشه
حتما اولین نفر میره سراغ نوئل
نکنه بلایی سرش بیاره
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم ساعت دو بعد ظهر بود
از توی اتاق بیرون اومدمو به سمت اشپزخانه رفتم تا یه چیزی بخورم
توی قفسه ها رو نگاه کردم یه دونه ندل و یه دوکبوکی مونده بود
برشون داشتم تنها چیزی بود که زود اماده میشد
توی اب گذاشتم و موادشو بهش اصافه کردم و خودمم گوشی رو برداشتم و منتظر موندم تا حاضر شن
ویو نوئل
حوصلم سر رفته بود بدجور هم گشنم بود از دیشب تا حالا چیزی نخورده بودم
اهه منم تو این اوضاع به فکر شکمم هستم
دوباره روی تخت دراز کشیدم کی قراره این روزا تموم شه
چشمم به در خورد یکم دقت که کردم اصلا اون در قفل نبود
از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم دستگیره ی در رو باز کردم انگاری در باز نبود منو احمقو باش که این همه مدت فکر میکردم قفله
از اتاق اومدم بیرون فکر میکردم اتاقی که توش بودم یکی از همون اتاقای اون عمارت متروکه هست که تا حالا ندیده بودم اما انگاری اصلا اینجا اون خونه ی متروکه نیست
کلا یه جای دیگه بود
از پله ها اروم اومدم پایین هیچ خبری از کسی نبود
ولی از حق نگذریم عمارت خیلی شیکی بود
سالنش خیلی بزرگ بود
گوشه ی سالن یه در سیاه رنگ بود که نظرم رو جلب کرد
بقیه ی اتاقا توی راه رو بود اما اون گوشه ای از سالن به نطر میومد اتاق کارش باشه یا همچین چیزی به سمت در رفتم خواستم ببینم توش چیه
هی انگاری درش بسته بود از هیچ چیز شانس نداشتم که
بی جون خودمو روی کاناپه ای که اون کنار بود انداختم
خیلی خستم بود همینطور گشنه
از اینجا خوشم نمیومد اصلا قراره چه بلایی سرم بیاره
چرا منو اینجا نگه داشته
اینکه خودش الا اونجا نبود بیشتر مشکوکم میکرد یعنی کجا قیبش زده رفته
به اوضاعی که توش گیر کرده بودم خندم گرفت
توی یه خونه ای ام که اصلا نمیدونم کجاست و دقیقا از کجا اومده
part 41
ویو نوئل
بعد بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون
راست میگفت ادما بدون اینکه متوجه شن به ادما اسیب میزنن و و به قول اون قلبتو کم کم تبدیل به خاکستر میکنن
اما بعضی وقتا یکی پیدا میشه که نهالی جدید اونجا به کاره
با این افکارم باز یاد تهیونگ افتادم یعنی الا داره چیکار میکنه
ایا حالش خوبه....
ویو تهیونگ
مشغول خوندن امتحان فردا بودم
اخر ترم بود و امتحانا شروع شده بود
اما فکر بجای اینکه در گیر درسا باشه بیشتر درگیر اون دختر بود
حتی هنوز درک اتفاقات اخیر برام ممکن نبود
کلافه خودکار رو روی میز پرت کردم و سرمو توی دستام گذاشتم
اخه اون دختر چی داره
تازه متوجه ی حسی که بهش داشتم شده بودم
یعنی باز برمیگرده
اما اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی اگه خانم هه از پسش برنیومده باشه
حتما اولین نفر میره سراغ نوئل
نکنه بلایی سرش بیاره
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم ساعت دو بعد ظهر بود
از توی اتاق بیرون اومدمو به سمت اشپزخانه رفتم تا یه چیزی بخورم
توی قفسه ها رو نگاه کردم یه دونه ندل و یه دوکبوکی مونده بود
برشون داشتم تنها چیزی بود که زود اماده میشد
توی اب گذاشتم و موادشو بهش اصافه کردم و خودمم گوشی رو برداشتم و منتظر موندم تا حاضر شن
ویو نوئل
حوصلم سر رفته بود بدجور هم گشنم بود از دیشب تا حالا چیزی نخورده بودم
اهه منم تو این اوضاع به فکر شکمم هستم
دوباره روی تخت دراز کشیدم کی قراره این روزا تموم شه
چشمم به در خورد یکم دقت که کردم اصلا اون در قفل نبود
از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم دستگیره ی در رو باز کردم انگاری در باز نبود منو احمقو باش که این همه مدت فکر میکردم قفله
از اتاق اومدم بیرون فکر میکردم اتاقی که توش بودم یکی از همون اتاقای اون عمارت متروکه هست که تا حالا ندیده بودم اما انگاری اصلا اینجا اون خونه ی متروکه نیست
کلا یه جای دیگه بود
از پله ها اروم اومدم پایین هیچ خبری از کسی نبود
ولی از حق نگذریم عمارت خیلی شیکی بود
سالنش خیلی بزرگ بود
گوشه ی سالن یه در سیاه رنگ بود که نظرم رو جلب کرد
بقیه ی اتاقا توی راه رو بود اما اون گوشه ای از سالن به نطر میومد اتاق کارش باشه یا همچین چیزی به سمت در رفتم خواستم ببینم توش چیه
هی انگاری درش بسته بود از هیچ چیز شانس نداشتم که
بی جون خودمو روی کاناپه ای که اون کنار بود انداختم
خیلی خستم بود همینطور گشنه
از اینجا خوشم نمیومد اصلا قراره چه بلایی سرم بیاره
چرا منو اینجا نگه داشته
اینکه خودش الا اونجا نبود بیشتر مشکوکم میکرد یعنی کجا قیبش زده رفته
به اوضاعی که توش گیر کرده بودم خندم گرفت
توی یه خونه ای ام که اصلا نمیدونم کجاست و دقیقا از کجا اومده
۷.۶k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.