𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁵⁵
+″از اتاق زدم بیرون و وارد سالن عمارت شدم که با اولیویا و مارگارت رو به رو شدم....آه،نمیدونم چه حسیه که بهم میگه از اینا دوری کنم....اما به نظر ادمای بدی نمیان ″
اولیویا:بانو ا.ت....مشتاق دیدار!خوب خوابیدید؟(لبخند)
+اوه ممنونم!بله به لطف شما..(لبخند)
مارگارت: خوشحالم اینو میشنوم....راستش جورج واسه ی شام تدارکی دیده! بخاطر اومدن شاه جونگ هون... امیدوارم خوشتون بیاد
+واقعا ؟ممنونم بابت پذیرایی خوبتون متاسفانه بخاطر قصر مجبوریم کمی مهمونتون باشیم!
اولیویا:مهمون چیه عزیزم......راستی بیاین تا بهتون باغ رو نشون بدم!
مارگارت:من کمی کار دارم اولیویا جان تو عمارت رو به بانو ا.ت نشون بده
.....................
اولیویا:این باغ عمارته!زیبا نیست؟خودم همرو کاشتم
+اوه.راستش صبح اومدم!جای خیلی قشنگیه
اولیویا:هوم!
+اولیویا! راستش سوالی ازتون دارم....
اولیویا ″هرچی گفت باید جواب حرص اوری بهش بدم″بفرمایید؟(لبخند)
+راستش شنیده بودم میخواستی با شاهزاده ازدواج کنی؟″باید مطمئن بشم که نمیخواسته″
اولیویا:اوه!اون؟راستش من نه اما شاه و ملکه اینو میخواستن! پدر و مادرم هم قبول کرده بودن که دیگه نشد! فراموشش کن عزیزم!!(لبخند شیطانی)
+اوه درسته!(لبخند زورکی)
+″بعد از اون اولیویا رفت داخل و منو با هزاران تا سوال بی جواب و ذهنی که پر از افکار پوچه تنها گذاشت و من موندم و یه عالمه فکر بیهوده″
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁵⁵
+″از اتاق زدم بیرون و وارد سالن عمارت شدم که با اولیویا و مارگارت رو به رو شدم....آه،نمیدونم چه حسیه که بهم میگه از اینا دوری کنم....اما به نظر ادمای بدی نمیان ″
اولیویا:بانو ا.ت....مشتاق دیدار!خوب خوابیدید؟(لبخند)
+اوه ممنونم!بله به لطف شما..(لبخند)
مارگارت: خوشحالم اینو میشنوم....راستش جورج واسه ی شام تدارکی دیده! بخاطر اومدن شاه جونگ هون... امیدوارم خوشتون بیاد
+واقعا ؟ممنونم بابت پذیرایی خوبتون متاسفانه بخاطر قصر مجبوریم کمی مهمونتون باشیم!
اولیویا:مهمون چیه عزیزم......راستی بیاین تا بهتون باغ رو نشون بدم!
مارگارت:من کمی کار دارم اولیویا جان تو عمارت رو به بانو ا.ت نشون بده
.....................
اولیویا:این باغ عمارته!زیبا نیست؟خودم همرو کاشتم
+اوه.راستش صبح اومدم!جای خیلی قشنگیه
اولیویا:هوم!
+اولیویا! راستش سوالی ازتون دارم....
اولیویا ″هرچی گفت باید جواب حرص اوری بهش بدم″بفرمایید؟(لبخند)
+راستش شنیده بودم میخواستی با شاهزاده ازدواج کنی؟″باید مطمئن بشم که نمیخواسته″
اولیویا:اوه!اون؟راستش من نه اما شاه و ملکه اینو میخواستن! پدر و مادرم هم قبول کرده بودن که دیگه نشد! فراموشش کن عزیزم!!(لبخند شیطانی)
+اوه درسته!(لبخند زورکی)
+″بعد از اون اولیویا رفت داخل و منو با هزاران تا سوال بی جواب و ذهنی که پر از افکار پوچه تنها گذاشت و من موندم و یه عالمه فکر بیهوده″
۶۶۵
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.