• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part155
#paniz
درو بستم که با رضا روبرو شدم تو تاریکی فرو رفته بود
چراغ روشن کردم که
رضا: خاموشش کن پانیذ
خاموش کردم
رو مبل نشسته بود با نگرانی کیف و گوشیم رو کنسول گذاشتم و رو زانو نشستم جلوش
سیگار رو از لای انگشتانش بیرون کشیدم رو جا سیگاری خاموش کردم
دستاش رو گرفتم
_چیشده حالت خوبه ؟
سر بالا گرفت و نگاهم کرد
رضا: همه چی تموم شد
بهت زده نگاهش کردم
_میشه کامل توضیح بدی
دستی به چشماش کشید
رضا : پلیس پرونده رو بست میگه همچنین چیزی اصلا نبوده و نه هست همه چی تموم شد من با شناختی که از اون آدم داره بخاطر پول جون خانواده ی من رو تهدید میکنه حتی به مادر خودش هم رحم نمیکنه
بوسه ای به سیب گلوش زدم
_این همه کار و پشت سر گذاشتیم این هم یکیش پلیس نتونست ما میتونیم باشه حال پاشو بریم پایین به چیزی فکر نکن فردا دربارش با امیر حرف بزن ببین اون چی میگه
نگاه خاصی به چشماش کرد
رضا: تو اشتباه منی
پوزخنده ای زدم و چشم بستم و باز کردم
_پاشو ،پایین منتظره ما هستن
از جا بلند شدم و لباس راحت تری پوشیدم و با هم پایین رفتیم
اون شب هم گذشت اما با سختی تا خوده صبح با هم بیدار بودیم تا راه چاره ای پیدا کنیم اما جز صبر کردن چیزی دستگیر مون نمیشد...
#leoreza
طراحی ها رو جدا کردم و داخل پوشه گذاشتم تقه ای به در خورد و منشی اومد داخل اون هم با دسته گل
منشی: بر شما اومدن
_بذار رو میز
سری تکون داد بعد از گذاشتن گل رفت بیرون ، عجیب بود اونم تو این وضعیت کسی برایم دسته گل میفرستاد
بعد از اینکه طرح ها رو جابجا کردم آخرین طرحی که جدا کرده بودم و باید ویژه ساختهٔ میشد
انگشتر ظریف و کار شده برای پانیذ این دقیقا استثنا بود
طرح رو داخل پوشه ی جدا گذاشتم و روی میزم گذاشتم در اولین فرصت باید میدادم برای ساخت
سمت گل رفتم و کارت رو برداشتم بازش کردم
< میدونم دنبال فلشی ، عصر ساعت ۴ بیا به این آدرس........ >
مات شده به کارت نگاه کردم از شهرام همچنین چیزی در نمی اومد
نکنه نگار باشه ، نه بابا مگه میشد اونم با گل همچنین درخواستی ازم میکرد
کارت رو تو جیبم گذاشتم
_هر چی که هست همین امروز معلوم میشه
پوشه ای که در نظر داشتم رو برداشتم و سمت اتاق بابا رفتم
تقه ای به در زدم و وارد شدم
سر بلند کرد و نگاهم کرد سمتش رفتم
بابا: جانم
خواستم حرف بزنم که گوشیم زنگ خورد و اسم pani🤍 نمایش داده شد جواب دادم
_جانم عزیزم
پانیذ: سلام خوبی ؟
_خوبم عزیزم تو چطوری
پانیذ: میدونم کسی پیشته اما به منم استرس وارد کردی یادم رفت میخواستم چی بگم
تک خنده ای کردم که بابا ابرویی بالا انداخت....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part155
#paniz
درو بستم که با رضا روبرو شدم تو تاریکی فرو رفته بود
چراغ روشن کردم که
رضا: خاموشش کن پانیذ
خاموش کردم
رو مبل نشسته بود با نگرانی کیف و گوشیم رو کنسول گذاشتم و رو زانو نشستم جلوش
سیگار رو از لای انگشتانش بیرون کشیدم رو جا سیگاری خاموش کردم
دستاش رو گرفتم
_چیشده حالت خوبه ؟
سر بالا گرفت و نگاهم کرد
رضا: همه چی تموم شد
بهت زده نگاهش کردم
_میشه کامل توضیح بدی
دستی به چشماش کشید
رضا : پلیس پرونده رو بست میگه همچنین چیزی اصلا نبوده و نه هست همه چی تموم شد من با شناختی که از اون آدم داره بخاطر پول جون خانواده ی من رو تهدید میکنه حتی به مادر خودش هم رحم نمیکنه
بوسه ای به سیب گلوش زدم
_این همه کار و پشت سر گذاشتیم این هم یکیش پلیس نتونست ما میتونیم باشه حال پاشو بریم پایین به چیزی فکر نکن فردا دربارش با امیر حرف بزن ببین اون چی میگه
نگاه خاصی به چشماش کرد
رضا: تو اشتباه منی
پوزخنده ای زدم و چشم بستم و باز کردم
_پاشو ،پایین منتظره ما هستن
از جا بلند شدم و لباس راحت تری پوشیدم و با هم پایین رفتیم
اون شب هم گذشت اما با سختی تا خوده صبح با هم بیدار بودیم تا راه چاره ای پیدا کنیم اما جز صبر کردن چیزی دستگیر مون نمیشد...
#leoreza
طراحی ها رو جدا کردم و داخل پوشه گذاشتم تقه ای به در خورد و منشی اومد داخل اون هم با دسته گل
منشی: بر شما اومدن
_بذار رو میز
سری تکون داد بعد از گذاشتن گل رفت بیرون ، عجیب بود اونم تو این وضعیت کسی برایم دسته گل میفرستاد
بعد از اینکه طرح ها رو جابجا کردم آخرین طرحی که جدا کرده بودم و باید ویژه ساختهٔ میشد
انگشتر ظریف و کار شده برای پانیذ این دقیقا استثنا بود
طرح رو داخل پوشه ی جدا گذاشتم و روی میزم گذاشتم در اولین فرصت باید میدادم برای ساخت
سمت گل رفتم و کارت رو برداشتم بازش کردم
< میدونم دنبال فلشی ، عصر ساعت ۴ بیا به این آدرس........ >
مات شده به کارت نگاه کردم از شهرام همچنین چیزی در نمی اومد
نکنه نگار باشه ، نه بابا مگه میشد اونم با گل همچنین درخواستی ازم میکرد
کارت رو تو جیبم گذاشتم
_هر چی که هست همین امروز معلوم میشه
پوشه ای که در نظر داشتم رو برداشتم و سمت اتاق بابا رفتم
تقه ای به در زدم و وارد شدم
سر بلند کرد و نگاهم کرد سمتش رفتم
بابا: جانم
خواستم حرف بزنم که گوشیم زنگ خورد و اسم pani🤍 نمایش داده شد جواب دادم
_جانم عزیزم
پانیذ: سلام خوبی ؟
_خوبم عزیزم تو چطوری
پانیذ: میدونم کسی پیشته اما به منم استرس وارد کردی یادم رفت میخواستم چی بگم
تک خنده ای کردم که بابا ابرویی بالا انداخت....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۴.۶k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.