• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part154
#paniz
وارد کافه شدم نگاهی به دور ور کردم که برام دستی تکون داد
لبخندی زدم و به جایی که خیلی خوب دیزایین شده بود رفتم
بوسه ای رو گونه اش زدم و نشستم روبروش
_اخخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود
دستام رو گرفت
دیانا: منم دورت بگردم چطوری خوبی؟
_مرسی ،از نامزدت چخبر
خنده ای کرد
دیانا: وای که نمیدونی هروز برام گل میفرسته جلو در خونه پر گل شده ، اتفاقا دیروز از ازمیر اومدیم یه هفته پیشه خاله اینا بودیم
گارسون اومد حرفی نزدم وقتی سفارش ها رو گرفت ،رفت
با دلخوری بی جا لب زدم
_چرا به من نگفتین؟
چشم غره ای رفت
دیانا: مسافرت دو نفری بود عزیز من، از رضا چخبر خوبین با هم.
_اره بابا مگه قرار چیزی بشه ، حوصله ام تو خونه سر رفته بود گفتم با هم بریم بیرون این روزا هم تو شرکت یکم به مشکل خورد خواستم حال و هوام عوض بشه
دیانا: چیزی شده؟
سفارش ها اومدن قلپی از کاراملی خوردم
_نه چیز مهمی نیست؛ تو بگو خاله دایی و زندایی چیکار میکردن اهاا...راستی میترا اسم بچه رو چی گذاشته
دیانا خنده ای کرد و با ذوق گفت
دیانا: همه شون خوبن ندیدی پانیذ یه پسر خوشگل تپل و ناز اسمش و گذاشتم آرتین
_عکس گرفتی ازش
گوشیش رو دراورد کلی ازش عکس گرفته بود انقدر خوشگل بود که آدم میخواست قورتش بده
چند ساعتی تو کافه نشسته بودیم
که ارسلان اومد دنبال دیا و رفتن انگار شام خونه خانواده ارسلان بودم
تنهایی نشسته بودم و از پنجره به بیرون نگاه میکردم
+ خانم چیزی نیاز ندارید؟
نگاهی بهش کردم
_یه ودکا میخواستم
چشمی گفت و رفت ، گوشیم رو دراورد وارد گالریم شدم عکس هایی که با هم گرفته بودیم رو دونه به دونه نگاه میکردم
لیوان ودکا رو میز قرار گرفت ممنونی گفتم و به عکس هامون خیره شدم عکس بعدی رو زدم که بر روز تولد دیانا بود
لیوان یه سر خوردم و خیره به صفحه گوشی شدم
اینجا خیلی به خودش رسیده بود جوری که رفتنی خیلی حرص خوردم آخر هم دختری کم بود بهش شماره بده
عکس بعدی موقع ای که تو ازمیر با بچها بودیم
بعدی تو کاباره بود
بعدی و بعدی انقدر غرق شده بودم زمان از دستم در رفته بود
گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم رو میز باید به کسی حرف میزدم اما با کی
عسل نمیشد صدرصد به ممد میگفت و رضا میفهمید میخواستم یک نفر باشه بهش همه چی رو بگم
دیانا ...نمیشد
نفس کلافه ای کشیدم بعد از حساب کردن پول کافه
اسنپی گرفتم و سوارش شدم
درمونده بودم من براش هرکاری میکردم اگه باشه از خودم هم میگذشتم
+رسیدین
تشکری کردم و پیاده شدم رفتم خونه
همه تو سالن نشسته بودن سلامی بهشون کردم
نیکا: بیا بشین
_برم لباسم عوض کنم میام
باشه ای گفت و رفتم اتاق ....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part154
#paniz
وارد کافه شدم نگاهی به دور ور کردم که برام دستی تکون داد
لبخندی زدم و به جایی که خیلی خوب دیزایین شده بود رفتم
بوسه ای رو گونه اش زدم و نشستم روبروش
_اخخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود
دستام رو گرفت
دیانا: منم دورت بگردم چطوری خوبی؟
_مرسی ،از نامزدت چخبر
خنده ای کرد
دیانا: وای که نمیدونی هروز برام گل میفرسته جلو در خونه پر گل شده ، اتفاقا دیروز از ازمیر اومدیم یه هفته پیشه خاله اینا بودیم
گارسون اومد حرفی نزدم وقتی سفارش ها رو گرفت ،رفت
با دلخوری بی جا لب زدم
_چرا به من نگفتین؟
چشم غره ای رفت
دیانا: مسافرت دو نفری بود عزیز من، از رضا چخبر خوبین با هم.
_اره بابا مگه قرار چیزی بشه ، حوصله ام تو خونه سر رفته بود گفتم با هم بریم بیرون این روزا هم تو شرکت یکم به مشکل خورد خواستم حال و هوام عوض بشه
دیانا: چیزی شده؟
سفارش ها اومدن قلپی از کاراملی خوردم
_نه چیز مهمی نیست؛ تو بگو خاله دایی و زندایی چیکار میکردن اهاا...راستی میترا اسم بچه رو چی گذاشته
دیانا خنده ای کرد و با ذوق گفت
دیانا: همه شون خوبن ندیدی پانیذ یه پسر خوشگل تپل و ناز اسمش و گذاشتم آرتین
_عکس گرفتی ازش
گوشیش رو دراورد کلی ازش عکس گرفته بود انقدر خوشگل بود که آدم میخواست قورتش بده
چند ساعتی تو کافه نشسته بودیم
که ارسلان اومد دنبال دیا و رفتن انگار شام خونه خانواده ارسلان بودم
تنهایی نشسته بودم و از پنجره به بیرون نگاه میکردم
+ خانم چیزی نیاز ندارید؟
نگاهی بهش کردم
_یه ودکا میخواستم
چشمی گفت و رفت ، گوشیم رو دراورد وارد گالریم شدم عکس هایی که با هم گرفته بودیم رو دونه به دونه نگاه میکردم
لیوان ودکا رو میز قرار گرفت ممنونی گفتم و به عکس هامون خیره شدم عکس بعدی رو زدم که بر روز تولد دیانا بود
لیوان یه سر خوردم و خیره به صفحه گوشی شدم
اینجا خیلی به خودش رسیده بود جوری که رفتنی خیلی حرص خوردم آخر هم دختری کم بود بهش شماره بده
عکس بعدی موقع ای که تو ازمیر با بچها بودیم
بعدی تو کاباره بود
بعدی و بعدی انقدر غرق شده بودم زمان از دستم در رفته بود
گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم رو میز باید به کسی حرف میزدم اما با کی
عسل نمیشد صدرصد به ممد میگفت و رضا میفهمید میخواستم یک نفر باشه بهش همه چی رو بگم
دیانا ...نمیشد
نفس کلافه ای کشیدم بعد از حساب کردن پول کافه
اسنپی گرفتم و سوارش شدم
درمونده بودم من براش هرکاری میکردم اگه باشه از خودم هم میگذشتم
+رسیدین
تشکری کردم و پیاده شدم رفتم خونه
همه تو سالن نشسته بودن سلامی بهشون کردم
نیکا: بیا بشین
_برم لباسم عوض کنم میام
باشه ای گفت و رفتم اتاق ....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۵.۳k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.