• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part153
#leoreza
بابا با برگه های تو دستش نشست روبروم و خودکار نقره ایش رو سمتم گرفت
بابا: شب منتظرت موندم اما نیومدی
سری تکون دادم و خودکار رو گرفتم
_آره دیروقت اومدیم اینا چیه ان؟
چپ چپ نگام کرد
بابا: بابا جان میدونم منتظره این لحظه بودی ولی انقدر منو خر فرض نکن
تک خنده ای کردم
_خدا نکنه
سری به نشونه تاسف تکون داد ، برگه ها رو امضا کردم
#paniz
با دو انگشت لب پایین ام رو نوازش میکرد چشم بسته بودم که فکر کن خوابم میخواستم بفهم اون هم به من حسی دارد یا نه
نفسی کشید
رضا: حس ام بهت اشتباه نمیتونم باهات باشم ، این راه اشتباه و من نمیتونم ازت سواستفاده کنم
درست فهمیدم اونم من رو دوست داشت اما نمیخواست برای بدست آوردن من تلاش کنِ
بسته شدن در به خودم اومدم چشم باز کردنم همانا اشک ریختنم همانا ، نشستم رو تخت
_چی میشد این بازی این نقشه خراب میکردی و با هم زندگی جدیدی می ساختیم
هقی زدم که قفسه سینه ام شروع به سوزش کردن
کشوی رو باز کردم قرص هام رو انداختم
بلند شدم رفتم حموم باید دوش آب گرمی میگرفتم تا حالم جا بیاد
بعد از اینکه حموم کردم حوله رو دور خودم پیچیدم و وارد اتاق لباس شدم لباسی پوشیدم
نشستم رو صندلی موهام رو خشک کردم
وقتی رضا برای من تلاشی نمیکرد من چطور میتونستم پایدار نگه اش دارم
باید کمی به حالت قبل برمیگشتم اما چطور ؟نمیدونم؟!
گوشیم رو برداشتم و بر دیا یه پیامی فرستادم تو بیاد کافه ای
تخت رو مرتب کردم و لباس هایی که به اتفاقات دیشب مربوط میشد رو جمع کردم و انداختم تو لباس چرکا
وقتی آماده شدم رفتم پایین ناهار به بقیه خوردیم ، کم کم باید راه میافتادم پس خواستم اسنپ بگیرم که کنارم نشست
رضا: کجا میخوای بری؟
_با دیانا میخوام برم کافه
نزدیکم شد و موهام رو شونه ام افتاده بود رو کنار زد
رضا: ناراحتی چیزی شده؟
نگاهی بهش کردم وقتی نمیخواست من چطور میتونستم مجبورش کنم پس گفتم
_اون شب اومدی خونه حالت بد چیده بود تو شرکت هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی
نفسی گرفت و ازم چشم دزدیده
رضا: شهرام کار خودش رو کرد ، فلشی که کلی توش مدرک ازش بود رو شب قبل از اینکه ببرم به کلانتری آدم فرستاده بود ، اصل و کپی همه چی رو برده بودن الانم تحت حمایت پلیسیم اما هنوز سر نخی ازش نیست
بهت زده نگاهش کردم ، عجب آدمی بود باورم نمیشه تنها فقط من میدونستم چه شب هایی با رضا بیدار موندیم تا مدرکی واسه اش جمع کنیم حالا چیکار میکرد
دستی به بازوش کشیدم
_ایشالله پیدا میشه
ایشالا ای گفت
رضا: من قرار یه سر به کلانتری بزنم پاشو توام برسونم
باشه ای گفتم و با هم از خونه زدیم بیرون...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part153
#leoreza
بابا با برگه های تو دستش نشست روبروم و خودکار نقره ایش رو سمتم گرفت
بابا: شب منتظرت موندم اما نیومدی
سری تکون دادم و خودکار رو گرفتم
_آره دیروقت اومدیم اینا چیه ان؟
چپ چپ نگام کرد
بابا: بابا جان میدونم منتظره این لحظه بودی ولی انقدر منو خر فرض نکن
تک خنده ای کردم
_خدا نکنه
سری به نشونه تاسف تکون داد ، برگه ها رو امضا کردم
#paniz
با دو انگشت لب پایین ام رو نوازش میکرد چشم بسته بودم که فکر کن خوابم میخواستم بفهم اون هم به من حسی دارد یا نه
نفسی کشید
رضا: حس ام بهت اشتباه نمیتونم باهات باشم ، این راه اشتباه و من نمیتونم ازت سواستفاده کنم
درست فهمیدم اونم من رو دوست داشت اما نمیخواست برای بدست آوردن من تلاش کنِ
بسته شدن در به خودم اومدم چشم باز کردنم همانا اشک ریختنم همانا ، نشستم رو تخت
_چی میشد این بازی این نقشه خراب میکردی و با هم زندگی جدیدی می ساختیم
هقی زدم که قفسه سینه ام شروع به سوزش کردن
کشوی رو باز کردم قرص هام رو انداختم
بلند شدم رفتم حموم باید دوش آب گرمی میگرفتم تا حالم جا بیاد
بعد از اینکه حموم کردم حوله رو دور خودم پیچیدم و وارد اتاق لباس شدم لباسی پوشیدم
نشستم رو صندلی موهام رو خشک کردم
وقتی رضا برای من تلاشی نمیکرد من چطور میتونستم پایدار نگه اش دارم
باید کمی به حالت قبل برمیگشتم اما چطور ؟نمیدونم؟!
گوشیم رو برداشتم و بر دیا یه پیامی فرستادم تو بیاد کافه ای
تخت رو مرتب کردم و لباس هایی که به اتفاقات دیشب مربوط میشد رو جمع کردم و انداختم تو لباس چرکا
وقتی آماده شدم رفتم پایین ناهار به بقیه خوردیم ، کم کم باید راه میافتادم پس خواستم اسنپ بگیرم که کنارم نشست
رضا: کجا میخوای بری؟
_با دیانا میخوام برم کافه
نزدیکم شد و موهام رو شونه ام افتاده بود رو کنار زد
رضا: ناراحتی چیزی شده؟
نگاهی بهش کردم وقتی نمیخواست من چطور میتونستم مجبورش کنم پس گفتم
_اون شب اومدی خونه حالت بد چیده بود تو شرکت هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی
نفسی گرفت و ازم چشم دزدیده
رضا: شهرام کار خودش رو کرد ، فلشی که کلی توش مدرک ازش بود رو شب قبل از اینکه ببرم به کلانتری آدم فرستاده بود ، اصل و کپی همه چی رو برده بودن الانم تحت حمایت پلیسیم اما هنوز سر نخی ازش نیست
بهت زده نگاهش کردم ، عجب آدمی بود باورم نمیشه تنها فقط من میدونستم چه شب هایی با رضا بیدار موندیم تا مدرکی واسه اش جمع کنیم حالا چیکار میکرد
دستی به بازوش کشیدم
_ایشالله پیدا میشه
ایشالا ای گفت
رضا: من قرار یه سر به کلانتری بزنم پاشو توام برسونم
باشه ای گفتم و با هم از خونه زدیم بیرون...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۵.۹k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.