The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part ۲۸
دنیا جلوی چشمانت لرزید.
نه مثل زلزله،
نه مثل گردباد؛
بلکه مثل صفحهای از آبِ آرام
که یک سنگ در میانش بیفتد.
صدای چتر یورا
هیچوقت بلند نبود،
اما هر بار که کمی پایین میآمد،
چیرگیاش بر فضا بیشتر پیچیده میشد.
این بار
نه فقط نور اطرافت لرزید،
بلکه خودت لرزیدی.
نه از ترس،
بلکه از چیزی عمیقتر:
احساسی که شبیه بود به «شناخته شدن».
احساس کسی که دشمنش میداند تو چه هستی،
نه فقط یکی از آدمهای اطراف.
جیمین تو را محکم پشت خودش کشید.
بدنش هنوز ضعیف بود،
اما در نگاهش چیزی روشن شد
که مدتها خاموش بود.
جرأت.
– برو، عقب.
صدایش آرام ولی بریده بود.
– جیمین…
– خواهش میکنم. اینبار… من نمیخوام تو آسیب ببینی.
اما یورا
این فاصلهگذاری را نپذیرفت.
> «무슨 소용이야…?»
(چه فایده داره…؟)
چتر کمی خم شد.
سایهاش روی سنگهای سرد کش آمد
مثل پخش شدن مرکب در آب.
> «그는… 너를 못 지켜.»
(اون نمیتونه ازت محافظت کنه.)
جیمین دندانهایش را روی هم فشرد.
– دهنتو ببند.
صدایی از ته جان.
دردناک،
اما حقیقی.
برای اولینبار
یورا مکث کرد.
نه از ترس،
بلکه از تعجب.
انگار این لحن را از او انتظار نداشت.
چتر عقب رفت.
تقریباً نامحسوس.
تو جلو آمدی.
حتی اگر پاهایت میلرزید،
حتی اگر هوا سرد بود،
حتی اگر میدانستی با «چیزی انسانی» طرف نیستی.
– چرا دنبال منی؟
صدایت آرام،
اما بیلرزش بود.
سکوت.
طولانی.
طوری که حس کردی قلبت دارد با هر ثانیه کندتر میزند.
بعد صدای یورا
نه از دهانش،
بلکه از دورترین گوشهی ذهن تو پخش شد:
> «너 때문에… 그는 변했어.»
(به خاطر تو… اون عوض شد.)
– عوض شدنش چه ایرادی داره؟
– ...
– اون خوشحالتره. روشنتره. زندهتره.
– 그게… 문제야.
(همین… مشکلشه.)
فضا سردتر شد.
چتر سفید کمی بازتر،
نورش گیراتر.
> «나는… 그림자의 아이야.»
(من… فرزند سایههام.)
این جمله
قلب تو را در مشت گرفت.
نه برای اینکه میترسیدی،
برای اینکه فهمیدی
یورا
نه فقط یک روح،
نه فقط یک سایه،
بلکه بخشی از جیمین بوده.
آن بخش تاریک،
تنها،
خاموش،
که سالها هیچکس جز خودش نمیدید.
تو آرام گفتی:
– پس اگه بخشی از اون هستی… چرا باهاش نمیمونی؟
ادامه دارد.....
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part ۲۸
دنیا جلوی چشمانت لرزید.
نه مثل زلزله،
نه مثل گردباد؛
بلکه مثل صفحهای از آبِ آرام
که یک سنگ در میانش بیفتد.
صدای چتر یورا
هیچوقت بلند نبود،
اما هر بار که کمی پایین میآمد،
چیرگیاش بر فضا بیشتر پیچیده میشد.
این بار
نه فقط نور اطرافت لرزید،
بلکه خودت لرزیدی.
نه از ترس،
بلکه از چیزی عمیقتر:
احساسی که شبیه بود به «شناخته شدن».
احساس کسی که دشمنش میداند تو چه هستی،
نه فقط یکی از آدمهای اطراف.
جیمین تو را محکم پشت خودش کشید.
بدنش هنوز ضعیف بود،
اما در نگاهش چیزی روشن شد
که مدتها خاموش بود.
جرأت.
– برو، عقب.
صدایش آرام ولی بریده بود.
– جیمین…
– خواهش میکنم. اینبار… من نمیخوام تو آسیب ببینی.
اما یورا
این فاصلهگذاری را نپذیرفت.
> «무슨 소용이야…?»
(چه فایده داره…؟)
چتر کمی خم شد.
سایهاش روی سنگهای سرد کش آمد
مثل پخش شدن مرکب در آب.
> «그는… 너를 못 지켜.»
(اون نمیتونه ازت محافظت کنه.)
جیمین دندانهایش را روی هم فشرد.
– دهنتو ببند.
صدایی از ته جان.
دردناک،
اما حقیقی.
برای اولینبار
یورا مکث کرد.
نه از ترس،
بلکه از تعجب.
انگار این لحن را از او انتظار نداشت.
چتر عقب رفت.
تقریباً نامحسوس.
تو جلو آمدی.
حتی اگر پاهایت میلرزید،
حتی اگر هوا سرد بود،
حتی اگر میدانستی با «چیزی انسانی» طرف نیستی.
– چرا دنبال منی؟
صدایت آرام،
اما بیلرزش بود.
سکوت.
طولانی.
طوری که حس کردی قلبت دارد با هر ثانیه کندتر میزند.
بعد صدای یورا
نه از دهانش،
بلکه از دورترین گوشهی ذهن تو پخش شد:
> «너 때문에… 그는 변했어.»
(به خاطر تو… اون عوض شد.)
– عوض شدنش چه ایرادی داره؟
– ...
– اون خوشحالتره. روشنتره. زندهتره.
– 그게… 문제야.
(همین… مشکلشه.)
فضا سردتر شد.
چتر سفید کمی بازتر،
نورش گیراتر.
> «나는… 그림자의 아이야.»
(من… فرزند سایههام.)
این جمله
قلب تو را در مشت گرفت.
نه برای اینکه میترسیدی،
برای اینکه فهمیدی
یورا
نه فقط یک روح،
نه فقط یک سایه،
بلکه بخشی از جیمین بوده.
آن بخش تاریک،
تنها،
خاموش،
که سالها هیچکس جز خودش نمیدید.
تو آرام گفتی:
– پس اگه بخشی از اون هستی… چرا باهاش نمیمونی؟
ادامه دارد.....
- ۶.۹k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط