The eyes that were painted for me

The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"


part ۲۷


جیمین بود.
اما جیمینی که هرگز ندیده بودی.
پیراهن سفیدش پاره،
نگاهش خسته،
و مه سفید دور بدنش پیچیده شده بود
انگار نوری که یورا از او کشیده
جای زخم گذاشته باشد.

او چند قدم با تردید جلو آمد.
انگار باور نمی‌کرد واقعی هستی.

– این… واقعاً تویی؟

تو نتوانستی حرف بزنی.
فقط سر تکان دادی
و بغض گلویت را سوزاند.

جیمین نفسش برید.
و بعد
با همان جسم خسته
خودش را در آغوش تو انداخت.

محکم.
محکم‌تر از همیشه.
انگار از غرق شدن نجات پیدا کرده باشد.

– فکر کردم…

صدایش می‌لرزید.

– فکر کردم یورا تو رو کامل از من گرفته.


دستت پشت کمرش رفت.
لرزش بدنش را حس کردی.
نه از سرما،
از ترس.

– من هیچ‌جا نمی‌رم.

سرش را در شانه‌ات فرو برد.

– این دنیا… این‌جا… نمی‌تونم ازت حفاظت کنم…

– لازم نیست.

– چرا… لازم هست.

مکثی کوتاه.

– چون اون دنبال توئه… نه دنبال من.


تو عقب کشیدی.

– چی؟
چشم‌هایش تاریکی خاصی داشت.
ترس، آگاهی، راز.

– یورا… تو رو می‌خواد.

– ولی چرا؟

او نگاهش را دزدید.

– چون…

نفسش لرزید.

– چون تو تنها چیزی هستی که می‌تونه منو ازش جدا کنه.

و درست همان لحظه
هوا یخ زد.

نه باد،
نه صدا،
نه نور،
خودِ هوا.

مه سفید پشت سر جیمین موج برداشت
و چتری از هوا بیرون زد.

چتر سفید.
آرام.
بی‌صدا.
و سایه‌ی یورا
که این‌بار
نه کامل،
اما بیشتر از همیشه
پیدا بود.

او خیلی آرام گفت:


> «찾았다.»
(پیدات کردم.)



جیمین تو را عقب کشید.
اما دیر بود.

چتر یورا
کمی پایین آمد،
نه زیاد،
فقط به اندازه‌ی یک حکم.

و دنیا
برای بار دوم
شروع به شکستن کرد.



ادامه دارد......
دیدگاه ها (۰)

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط