گفته بودی که بیائی غمم از دل برود


گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود

پایم از قوت رفتار، فرو خواهد ماند
خنک آن کس که حذر کرد، پی دل برود

گر همه عمر، نداده است کسی دل به خیال
چون بیاید به سر کوی تو، بی‌دل برود

کس ندیدم که در این شهر، گرفتار تو نیست
مگر آنکس که به شب آید و غافل برود

ساربان! تند مران، ورنه، چنان می‌گریم
که تو و ناقه و محمل، همه در گل برود

سر آن کشته بنازم که پس از کشته شدن
سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود

باکم از کشته شدن نیست، از آن می‌ترسم
که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود

گر همه عمر صبوحی خوش و شیرین باشد
این سخن ماند ندانم که چه با دل برود
دیدگاه ها (۱)

من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو راکی توانم برکشید از سین...

بگذارید بگریم به پریشانی خویشکه به جان آمدم از بی سر و ساما...

تویی که چلچله ها را ترانه خوان کردی حریر سبز بهاری، تن خزان ...

هوای وصل و غم هجر و شورِ مینا مُردبرو، برو، که دگر هر چه بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط