شمشیرم رو دراوردم محکم تو دستم گرفتمش...محکم فشار دادم و
شمشیرم رو دراوردم محکم تو دستم گرفتمش...محکم فشار دادم و سعی کردم تمام قدرتم رو توش بزارم
شمشیر رو از وسط بردم بالا و از در نامرئیه غار با تمام توانم کشیدم..،و درکمال تعجب چیزی آبی رنگ کنار رفت
قطعا در باز شد...اولین قدمی که گذاشتم داخل غار...احساس عجیبی کردم...ی چیز خیلی عجیب...کلا ه ای اینجا و شکلش و همه چیش انگار ی جهان دیگست...چند قدم که برداشتم دوباره ی کاغذ بود...فک کنم تا وقتیکه با اوبا سوته مواجه بشم هی کاغذ پیدا میکنم بازش کردم و خوندم
"کتاب دقیقا رو به روته اطرافش صد ها روح خوابیده و نامرئی وجود داره که تو نمیتونی بخونی....
تنها راهی که بتونی بدون سر و صدا اون رو برداری اینه که با شمشیرت بتونی نقطه آبی رنگی که رو کتابه رو کنترل کنی چون میتونی با شمشیرت با اون نقشه ارتباط برقرار کنی و اونو بکشونی سمت خودت...
ببینم چیکار میکنی "
توی کتاب ها چیزایی درباره برقراری ارتباط بین شمشیرم و کتاب های ویژه خوندم...اما کامل بلد نیستم....ولی من تلاشم رو میکنم
شمشیرم رو دراوردم و به رنگ آبی روشنش که مثل برق درخشان بود نگاه کردم...میتونم انعکاس رنگش رو توی چشام حس کنم...
توی دست راستم گرفتمش... و با دوتا انگشت اشاره و انگشت وسطم از دست چپم روی سطح شمشیرم کشیدم....
بعد به سمت چپ و راست بردم و بعدش پردم تو هوا بردمش به سمت بالا و در آخر محکم کوبیدمش به زمین....نزدیک لبام بردمش و گفتم:همونطور که با جسم روح ها ارتباط برقرار میکنی و اونها رو نابود میکنی....الان با اون کتاب ارتباط برقرار کن و دلیل نابود شدن بزرگترین روح و شرورترین روح جهان شو...اوباسوته "
اینو که گفتم شمشیرم از پیشم رفت کنار و حرکت کرد سمت کتاب و ایستاد بالاش....
با تعجب بهش نگاه میکردم...کارام رو درک نمیکنم....انگار چیزی از درونم بهم الهام میکرد اینا رو بگم و اینکارا رو بکنم...وادارم میکردم مجبورم میکرد....که در آخر موفق شدم...
بعد چند لحظه همراه با کتاب اومد....کتاب اوفتاد دستم و شمشیر خود به خود غلاف شد
کتاب رو باز کردم....از مقدمه اش زود گذشتم و شروع کردم :
شمشیر رو از وسط بردم بالا و از در نامرئیه غار با تمام توانم کشیدم..،و درکمال تعجب چیزی آبی رنگ کنار رفت
قطعا در باز شد...اولین قدمی که گذاشتم داخل غار...احساس عجیبی کردم...ی چیز خیلی عجیب...کلا ه ای اینجا و شکلش و همه چیش انگار ی جهان دیگست...چند قدم که برداشتم دوباره ی کاغذ بود...فک کنم تا وقتیکه با اوبا سوته مواجه بشم هی کاغذ پیدا میکنم بازش کردم و خوندم
"کتاب دقیقا رو به روته اطرافش صد ها روح خوابیده و نامرئی وجود داره که تو نمیتونی بخونی....
تنها راهی که بتونی بدون سر و صدا اون رو برداری اینه که با شمشیرت بتونی نقطه آبی رنگی که رو کتابه رو کنترل کنی چون میتونی با شمشیرت با اون نقشه ارتباط برقرار کنی و اونو بکشونی سمت خودت...
ببینم چیکار میکنی "
توی کتاب ها چیزایی درباره برقراری ارتباط بین شمشیرم و کتاب های ویژه خوندم...اما کامل بلد نیستم....ولی من تلاشم رو میکنم
شمشیرم رو دراوردم و به رنگ آبی روشنش که مثل برق درخشان بود نگاه کردم...میتونم انعکاس رنگش رو توی چشام حس کنم...
توی دست راستم گرفتمش... و با دوتا انگشت اشاره و انگشت وسطم از دست چپم روی سطح شمشیرم کشیدم....
بعد به سمت چپ و راست بردم و بعدش پردم تو هوا بردمش به سمت بالا و در آخر محکم کوبیدمش به زمین....نزدیک لبام بردمش و گفتم:همونطور که با جسم روح ها ارتباط برقرار میکنی و اونها رو نابود میکنی....الان با اون کتاب ارتباط برقرار کن و دلیل نابود شدن بزرگترین روح و شرورترین روح جهان شو...اوباسوته "
اینو که گفتم شمشیرم از پیشم رفت کنار و حرکت کرد سمت کتاب و ایستاد بالاش....
با تعجب بهش نگاه میکردم...کارام رو درک نمیکنم....انگار چیزی از درونم بهم الهام میکرد اینا رو بگم و اینکارا رو بکنم...وادارم میکردم مجبورم میکرد....که در آخر موفق شدم...
بعد چند لحظه همراه با کتاب اومد....کتاب اوفتاد دستم و شمشیر خود به خود غلاف شد
کتاب رو باز کردم....از مقدمه اش زود گذشتم و شروع کردم :
۲.۴k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.