🥀فصل دوم پارت 31🥀
🥀فصل دوم پارت 31🥀
ات : اگه همین الان یه دختری بیاد بگه این بچه ماله جیمینه من باور نمیکنم میگم دروغه
جیمین : گفتنش خیلی آسونه
ات : جیمین تو با این کارت منو از خودت رنجوندی اگه میخواهی تورو ببخشم بزارش دسته زمان
بعد از این حرفش جیمین هیچی نگفتم و ات از اوتاق خارج شد به سمته سالون رفت تا شام بخوره رویه صندلی نشست ثانیه ای نگذشت که جیمین هم وارده سالون شد بدونه حرفی رویه صندلی کنارم نشست م/ج : دخترم چرا غذا تو نمیخوری
ات : اشتها ندارم مادر
جیمین با خنده گفت
جیمین : عشقم بخور درسته که تو اشتها نداری اما کوچولویه ما که گرسنشه
ات به جیمین چشم غوری رفت گفت : نه خیرم من گرسنه نیستم از رویه صندلی بلند شدم و بدونه حرفی رفتم اوتاقم از تویه کمد لباس خواب برداشت اوف اول میگه بچه ماله اون نیست بعدش میاد میگه منو ببخش حالا حالاها باید معذرت خواهی کنی پارک جیمین
وقتی لباساشو عوض میکرد با خودش زمزمه میکرد بعد از عوض کردنه لباسش رویه تخت دراز کشید جیمین هم وارده اوتاق شد
جیمین هم بعد از عوض کردنه لباسش رویه تخت دراز کشید
ات : تو هم میخواهی اینجا بخوابی
جیمین : خوب معلومه که اینجا میخوابم
ات از رویه تخت بلند شد و بالشت رو برداشت
جیمین : ات چیکار میکنی
ات : من نمیخواهم با تو رویه تخت بخوابم
جیمین : اما اینجا خیلی سفته تو بارداری
ات : نه اینکه زیاد به فکرمونی
جیمین از رویه تخت بلند شد و به سمته زنش رفت ات که پوشتش بود جیمین دستاش و دوره کمرش حلقه کردم چونشو رویه شونه زنش گذاشت
ات : برو کنار جیمین
جیمین : باشه دست از سرت برمیدارم و تو هم باید قول بدی که غذا تو میخوری و رویه تخت خودمون میخوابی
ات : باشه قبوله الان هم ولم کن ازم دور شه
جیمین دستاشو از کمرش جم کرد و ات بدونه اینکه به جیمین نگاه کنه رویه تخت دراز کشید ملافه رو رویه خودش کشید بعد از چند مین جیمین هم اومد رویه تخت دراز کشید فاصله بینشون خیلی بود
ادامه دارد...
ات : اگه همین الان یه دختری بیاد بگه این بچه ماله جیمینه من باور نمیکنم میگم دروغه
جیمین : گفتنش خیلی آسونه
ات : جیمین تو با این کارت منو از خودت رنجوندی اگه میخواهی تورو ببخشم بزارش دسته زمان
بعد از این حرفش جیمین هیچی نگفتم و ات از اوتاق خارج شد به سمته سالون رفت تا شام بخوره رویه صندلی نشست ثانیه ای نگذشت که جیمین هم وارده سالون شد بدونه حرفی رویه صندلی کنارم نشست م/ج : دخترم چرا غذا تو نمیخوری
ات : اشتها ندارم مادر
جیمین با خنده گفت
جیمین : عشقم بخور درسته که تو اشتها نداری اما کوچولویه ما که گرسنشه
ات به جیمین چشم غوری رفت گفت : نه خیرم من گرسنه نیستم از رویه صندلی بلند شدم و بدونه حرفی رفتم اوتاقم از تویه کمد لباس خواب برداشت اوف اول میگه بچه ماله اون نیست بعدش میاد میگه منو ببخش حالا حالاها باید معذرت خواهی کنی پارک جیمین
وقتی لباساشو عوض میکرد با خودش زمزمه میکرد بعد از عوض کردنه لباسش رویه تخت دراز کشید جیمین هم وارده اوتاق شد
جیمین هم بعد از عوض کردنه لباسش رویه تخت دراز کشید
ات : تو هم میخواهی اینجا بخوابی
جیمین : خوب معلومه که اینجا میخوابم
ات از رویه تخت بلند شد و بالشت رو برداشت
جیمین : ات چیکار میکنی
ات : من نمیخواهم با تو رویه تخت بخوابم
جیمین : اما اینجا خیلی سفته تو بارداری
ات : نه اینکه زیاد به فکرمونی
جیمین از رویه تخت بلند شد و به سمته زنش رفت ات که پوشتش بود جیمین دستاش و دوره کمرش حلقه کردم چونشو رویه شونه زنش گذاشت
ات : برو کنار جیمین
جیمین : باشه دست از سرت برمیدارم و تو هم باید قول بدی که غذا تو میخوری و رویه تخت خودمون میخوابی
ات : باشه قبوله الان هم ولم کن ازم دور شه
جیمین دستاشو از کمرش جم کرد و ات بدونه اینکه به جیمین نگاه کنه رویه تخت دراز کشید ملافه رو رویه خودش کشید بعد از چند مین جیمین هم اومد رویه تخت دراز کشید فاصله بینشون خیلی بود
ادامه دارد...
۶.۲k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.