ویو مادر میرابل
ویو مادر میرابل
خبر رسیده بود که پدر شوهرم که تو آمریکا زندگی میرد و یه رئیس مافیای بزرگ بود
به دلیل بیماری قلبی که داشت رو به مرگه و شوهرم گفت که بچه ها رو بگیرم و بیام و باهم بریم آمریکا
ولی نمیتونستم اگه میرفتیم سهام شرکت من و شرکت یونجه اوفت میکرد
درسته از میرابل بدم میاد ولی بچمه دیگه انقدر راهم بدم نمیاد
کارای شرکت مدلینگ خودم و شرکت معماری پدرش رو به خود مبرابل سپردم
وقت توضیح دادن نداشتم پس همه حرفام گذاشتم برای زمانی که رسیدیم
یونجه خیلی گریه میکرد اون پدرش رو خیلی دوست داشت و پدرش هم اونو از بقیه ی بجه هاش بیشتر دوست داشت
پدر بزرگ میرابل یا همون پدر شوهرم
میرابل رو خیلی دوست داشت اون خانواده شوهرم اینا اصالتشون ترکه
و پدر شوهرم حتی یک کلمه کره ای بلد نبود و حاضر هم نبود یاد بگیره
ولی وقتی فهمید میرابل به دنیا اومده از آمریکا به کره اومد و برای میرابل جشن بزرگی گرفت
و در نهایت ۴ عمارت به میرابل هدیه کرد
اون موقع تمام ترک ها از فرزند دختر متنفر بودن و میگفتن مایع ننگ اوناست
ولی پدر شوهرم همه چیز رو برای میرابل متفاوت کرد
وقتی خواهر شوهرم فرزند دختر به دنیا آورد پدر شوهرم به یه ورش بود و ققط براش طلا خرید
اون همیشه حواسش به میرابل بود چه دور چه نزدیک
ویو میرابل
چرا بدون من رفتن منم دلم واسه جمشید بابا تنگ شده بود ( اسم پدر بزرگ میرابل جمشید بود و به میرابل میگفت منو جمشید بابا صدا کن )
داشتم گریه میکردم که نامجون منو تو بغلش جا داد و سرم رو گذاشتم رو سینه نامجون
نامجون = گریه نکن مطمئنم حالش خوبه
میرابل = اگه اتفاقی برای جمشید بابا بیوفته چیکار کنم اون تنها پشتیبانمه
نامجون = هی گریه نکن بریم پیراشکی بخوریم ؟
میرابل = اوهوم
ویو نامجون
به میرابل حق میدم که اینطور گریه کنه الویت پدر بزرگ میرابل فقط و فقط میرابل بود و بدون توجه به حرف بقیه مراقب اون بود
در صورتی که جک میگفت اون باعث مرگ خیلی ها میشه
منم میگم که جک چرت میگه
رفتیم و پیراشکی خوردیم
ساعت ۹ و نیم بود میرابل اونقدر گریه کرده بود که خوابش برد
که یدفعه جک بهم زنگ زد
خبر رسیده بود که پدر شوهرم که تو آمریکا زندگی میرد و یه رئیس مافیای بزرگ بود
به دلیل بیماری قلبی که داشت رو به مرگه و شوهرم گفت که بچه ها رو بگیرم و بیام و باهم بریم آمریکا
ولی نمیتونستم اگه میرفتیم سهام شرکت من و شرکت یونجه اوفت میکرد
درسته از میرابل بدم میاد ولی بچمه دیگه انقدر راهم بدم نمیاد
کارای شرکت مدلینگ خودم و شرکت معماری پدرش رو به خود مبرابل سپردم
وقت توضیح دادن نداشتم پس همه حرفام گذاشتم برای زمانی که رسیدیم
یونجه خیلی گریه میکرد اون پدرش رو خیلی دوست داشت و پدرش هم اونو از بقیه ی بجه هاش بیشتر دوست داشت
پدر بزرگ میرابل یا همون پدر شوهرم
میرابل رو خیلی دوست داشت اون خانواده شوهرم اینا اصالتشون ترکه
و پدر شوهرم حتی یک کلمه کره ای بلد نبود و حاضر هم نبود یاد بگیره
ولی وقتی فهمید میرابل به دنیا اومده از آمریکا به کره اومد و برای میرابل جشن بزرگی گرفت
و در نهایت ۴ عمارت به میرابل هدیه کرد
اون موقع تمام ترک ها از فرزند دختر متنفر بودن و میگفتن مایع ننگ اوناست
ولی پدر شوهرم همه چیز رو برای میرابل متفاوت کرد
وقتی خواهر شوهرم فرزند دختر به دنیا آورد پدر شوهرم به یه ورش بود و ققط براش طلا خرید
اون همیشه حواسش به میرابل بود چه دور چه نزدیک
ویو میرابل
چرا بدون من رفتن منم دلم واسه جمشید بابا تنگ شده بود ( اسم پدر بزرگ میرابل جمشید بود و به میرابل میگفت منو جمشید بابا صدا کن )
داشتم گریه میکردم که نامجون منو تو بغلش جا داد و سرم رو گذاشتم رو سینه نامجون
نامجون = گریه نکن مطمئنم حالش خوبه
میرابل = اگه اتفاقی برای جمشید بابا بیوفته چیکار کنم اون تنها پشتیبانمه
نامجون = هی گریه نکن بریم پیراشکی بخوریم ؟
میرابل = اوهوم
ویو نامجون
به میرابل حق میدم که اینطور گریه کنه الویت پدر بزرگ میرابل فقط و فقط میرابل بود و بدون توجه به حرف بقیه مراقب اون بود
در صورتی که جک میگفت اون باعث مرگ خیلی ها میشه
منم میگم که جک چرت میگه
رفتیم و پیراشکی خوردیم
ساعت ۹ و نیم بود میرابل اونقدر گریه کرده بود که خوابش برد
که یدفعه جک بهم زنگ زد
- ۲.۸k
- ۱۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط