پارت صد سی دو غریبه آشنا
#پارت_صد_سی_دو #غریبه_آشنا
سهون
مطمئنم دوسش دارم...یهو یاد دفتر خاطراتش افتادم....دستخطش...دستخط نوشته ها...وسط خیابون زدم رو ترمز...کاغذ رو نگاه کردم...این دستخط مثل همونه مثل دفترخاطرات زینب....
نه نه اشتباه میکنم...سریع دور زدم برگشتم خوابگاه...با دو رفتم داخل اتاق دفترچه رو باز کردم کاغذ ها رو آوردم گذاشتم پیشش...همه حرفش رو باهم مقایسه کردم...خودشه...این دستخط زینبه...دیگه دوستم نداره....دیگه دوستم نداره انگار دیوونه شده بودم...سرم درد گرفته بود...برگشتم سوار ماشین شدم برم زینب رو پیدا کنم باهاش حرف بزنم رفتم وایسادم جلو در خونه تانیا شاید زینب بیاد بیرون...
زینب
دیشب که از خوابگاه اکسو برگشتیم یه نوشته دیگه گذاشتم زیر برف پاکن ماشین سهون بهش گفتم که دیگه دوسش ندارم...میخواستم فراموش کنم هرچی تو ذهنم رویا و خیال بوده...تصمیم گرفتم صبح ها برم پیاده روی...وززش کنم ذهنم باز بشه...لباس ورزشی پوشیدم یه صبحانه سبک خوردم و از خونه اومدم بیرون...برم پارکی که نزدیک اینجا بود...اومدم بیرون...هوا داشت کم کم سرد میشد...خیابون خلوت بود...کلا خوبی خونه تانیا اینه که توی منطقه ی آرومیه...راه افتادم سمت پارک
سهون:زینب
دیوونه نبودم که اونم شدم...سهون حالا خوابه من فکر میکنم صدام میکنه
سهون:زینببب صبر کن
یهو یکی دستمو کشید و برگشتم،سهون بود با دوتا دستش بازو هامو گرفت
سهون:چرا دیگه دوستم نداری
+چی داری میگی
-میگم چرا دوستم نداری
+چون دوستت ندارم
-ولی قبلش دوستم داشتی...اون نوشته ها مال تو بود،تو اونا رو مینوشتی برای من...چرا دیگه دوستم نداری؟مگه چیکار کردم که دیگه دوستم نداری؟
+مگه برات مهمه...دیگه نمیخوام دوستت داشته باشم...خسته شدم از این همه حماقت و عشقی که هیچ سر و تهی نداره
بزور خودمو از دستاش آزاد کردم و به راه خودم ادامه دادم...تمام صورتم خیس از اشک بود....سهون داد زد
-چرا حالاا؟حالا که عاشقت شدم؟حالا که دوستت دارم ازم فرار میکنی،خواهش میکنم نرو...زینببببب
دوییدم تا ازش دور بشم و صداشو نشنوم....من میخوام فراموش کنم دست از سرم بردار سهون....بجای اینکه حالم خوب بشه بدتر شدم،بجای پیاده روی نشستم رو نیمکت و پارک تا میتونستم گریه کردم
کاری از نویسنده گروه @forough_wolf
#exo
سهون
مطمئنم دوسش دارم...یهو یاد دفتر خاطراتش افتادم....دستخطش...دستخط نوشته ها...وسط خیابون زدم رو ترمز...کاغذ رو نگاه کردم...این دستخط مثل همونه مثل دفترخاطرات زینب....
نه نه اشتباه میکنم...سریع دور زدم برگشتم خوابگاه...با دو رفتم داخل اتاق دفترچه رو باز کردم کاغذ ها رو آوردم گذاشتم پیشش...همه حرفش رو باهم مقایسه کردم...خودشه...این دستخط زینبه...دیگه دوستم نداره....دیگه دوستم نداره انگار دیوونه شده بودم...سرم درد گرفته بود...برگشتم سوار ماشین شدم برم زینب رو پیدا کنم باهاش حرف بزنم رفتم وایسادم جلو در خونه تانیا شاید زینب بیاد بیرون...
زینب
دیشب که از خوابگاه اکسو برگشتیم یه نوشته دیگه گذاشتم زیر برف پاکن ماشین سهون بهش گفتم که دیگه دوسش ندارم...میخواستم فراموش کنم هرچی تو ذهنم رویا و خیال بوده...تصمیم گرفتم صبح ها برم پیاده روی...وززش کنم ذهنم باز بشه...لباس ورزشی پوشیدم یه صبحانه سبک خوردم و از خونه اومدم بیرون...برم پارکی که نزدیک اینجا بود...اومدم بیرون...هوا داشت کم کم سرد میشد...خیابون خلوت بود...کلا خوبی خونه تانیا اینه که توی منطقه ی آرومیه...راه افتادم سمت پارک
سهون:زینب
دیوونه نبودم که اونم شدم...سهون حالا خوابه من فکر میکنم صدام میکنه
سهون:زینببب صبر کن
یهو یکی دستمو کشید و برگشتم،سهون بود با دوتا دستش بازو هامو گرفت
سهون:چرا دیگه دوستم نداری
+چی داری میگی
-میگم چرا دوستم نداری
+چون دوستت ندارم
-ولی قبلش دوستم داشتی...اون نوشته ها مال تو بود،تو اونا رو مینوشتی برای من...چرا دیگه دوستم نداری؟مگه چیکار کردم که دیگه دوستم نداری؟
+مگه برات مهمه...دیگه نمیخوام دوستت داشته باشم...خسته شدم از این همه حماقت و عشقی که هیچ سر و تهی نداره
بزور خودمو از دستاش آزاد کردم و به راه خودم ادامه دادم...تمام صورتم خیس از اشک بود....سهون داد زد
-چرا حالاا؟حالا که عاشقت شدم؟حالا که دوستت دارم ازم فرار میکنی،خواهش میکنم نرو...زینببببب
دوییدم تا ازش دور بشم و صداشو نشنوم....من میخوام فراموش کنم دست از سرم بردار سهون....بجای اینکه حالم خوب بشه بدتر شدم،بجای پیاده روی نشستم رو نیمکت و پارک تا میتونستم گریه کردم
کاری از نویسنده گروه @forough_wolf
#exo
۱۴.۸k
۰۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.