پارت ۲۱
#پارت_۲۱
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
ارسلان : آخه از کجا باید میشناختمشون
دیانا : آخه یعنی چی اینا کی بودن
ارسلان : بهت چیزی درباره ی من نگفتن؟
دیانا : ها درمورد تو...... آره گفت بیا بریم اونجایی که میگم اگه نیای جنازه ارسلان می....میزارم جلوت
ارسلان : نگران نباش بابا زر زده
دیانا : خو اسم تو رو از کجا میدونست
ارسلان : شاید باهام که اومدیم دم دستشویی شنیده
دیانا : آره شاید
یهو دیدم متین و عسل اومدن بیرون خیلی خوشحال بودن
متین: بچه ها برید از پشت پنجره ممد و ببینید
عسل : خداروشکر خیلی حالش بهتره
تند رفتم نیکا و مهدیس رو صدا کردم که بیان
اومدیم پشت پنجره
وای خدایا ممد برامون دست تکون داد
خیلی حالش خوب شده بود
پرستار : بیاین کنار انجام دادن کاری براش زیاد خوب نیست
دیانا : چشم
هممون خیلی خوشحال بودیم که ممد انقدر حالش خوب شده بود
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
ارسلان : آخه از کجا باید میشناختمشون
دیانا : آخه یعنی چی اینا کی بودن
ارسلان : بهت چیزی درباره ی من نگفتن؟
دیانا : ها درمورد تو...... آره گفت بیا بریم اونجایی که میگم اگه نیای جنازه ارسلان می....میزارم جلوت
ارسلان : نگران نباش بابا زر زده
دیانا : خو اسم تو رو از کجا میدونست
ارسلان : شاید باهام که اومدیم دم دستشویی شنیده
دیانا : آره شاید
یهو دیدم متین و عسل اومدن بیرون خیلی خوشحال بودن
متین: بچه ها برید از پشت پنجره ممد و ببینید
عسل : خداروشکر خیلی حالش بهتره
تند رفتم نیکا و مهدیس رو صدا کردم که بیان
اومدیم پشت پنجره
وای خدایا ممد برامون دست تکون داد
خیلی حالش خوب شده بود
پرستار : بیاین کنار انجام دادن کاری براش زیاد خوب نیست
دیانا : چشم
هممون خیلی خوشحال بودیم که ممد انقدر حالش خوب شده بود
۱۵.۰k
۱۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.