پارت

#پارت_۲٠
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!


نمیدونستم باید چه کار کنم.
پسره ک چاقو گرفته بود زیر گلوم: ببین خوب به حرفاش گوش میدی فهمیدیــ؟
پسره که دهنمو گرفته بود: ببین دستمو بر میدارم ولی خودت میدونی اگه جیغ و داد کنی چی میشه


اونیکی پسره جلوم وایساده بود و داشت نگام میکرد.

همون که جلوم وایساده بود و داشت نگام میکرد: ببین دختر جون با من میای میریم همون جایی که باید بریم مگرنه جنازه ی ارسلانو میزارم جلوت.


ترسیده نگاهش میکردم دعا میکردم که الان ارسلان بیاد؛ نزدیک 15 دقیقه بود که من اینجا بودم ولی خب کسی نمیومد.! اه چرا ارسلان نمیاد؟


صداشو شنیدم.
ارسلان: دیانا! دیانا! الووووووو دیانا! کجایی! مسخره بازی در نیار بابا میخوای بترسونی ارهههههه.

ی دفه ارسلان اومد اینجوری که منو پسرارو دید تعجب کرد!.......

نمیدونست باید چه کار کنه برای چند لحظه دست و پاشو گم کرده بود

بعدش اون تِی که گوشه ی روشویی بود رو برداشت و زد تو سر سه تاشون.
دستمو گرفت و کشید تا باهم بریم بالا.

بهم آب داد خوردم یکم حالم بهتر شد.
خیلی اعصابش خورد بود.
همش داشت با خودش حرف میزد
محراب هم که از هیچی خبر نداشت هی داشت حرف میزد میگفت چی شده چی شده.

دیانا: اونارو میشناختی؟
ارسلان:
دیانا: جواب بده
ارسلان: چی میگی
دیانا: میگم اونا رو میشناختی؟
دیدگاه ها (۱)

#پارت_۲۱ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!ارسلان : آخه از کجا باید...

#پارت_۲۲#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!چند روز بعد......توی این ...

#پارت_۱۹#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!محراب: متین و عسل رفتن تو...

#پارت_۱۸#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!ارسلان :توی اتاق متین بود...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط