سلاممممی دوباره
سلاممممی دوباره
این چند پارتی از توکیو ریونجرز است
موضوع : اولین ملاقات
شخصیت ها : مایکی دراکن باجی کازوتورا چیفویو ران ریندو میتسویا تایجو کوکو اینوپی تاکه میتچی(به سبک مایکی)
اگه شخصیت دیگه ای میخواید بگید اضافه کنم
شخصیت اول : مایکی
«نام : ا/ت
سن : ۱۴
یه برادر
سن/ب : ۱۶
وابسته به : تومان
خط زمان اولی ( تاکه میتچی تازه مایکی رو ملاقات کرده ) »
برادرت بهت گفته بود که اگه کار خیلی خیلی مهمی شب برات پیش اومد و من نبود بیا به معبد...
شما هم یکی از بهترین دوستاتون حالش خیلی بد بود و باید میرفتید پیششو برادرت نبود یاد معبد افتادی
سریع حاضر شدی و به سمت معبد حرکت کردی
وقتی به معبد رسیدی دیدی یه عالمه حدود ۵۰ یا شایدم ۶۰ تا موتور و پسر های نوجوون با چشم دنبال داداشت میگشتی که یه پسر که مو های بلوند با مدلی کیوت بسته بود اومد پشت
«این جا چیکار میکنی؟»
لحنش اینقدر جدی بود که به شوک عظیمی دعوت شدی
( درون ذهن گرامیت :: این با این قیافه و مو ...
این صدا؟؟)
خلاصه بگم مغزت هنگیده بود که داداشت مثل فرشته نجات رسید
«ا/ت!»
ولی وقتی اون پسره رو دید سریع تعظیم کرد و ما ا/تی رو داریم که برای بار دوم به شوک میرود
که با صدای زیبای دشمن خونیت ( شرمنه از اونایی که داداششون رو دوست دارن ) به خودت اومدی
داوشت:«فرمانده خیلی معذرت میخوام که خواهرم باعث مزاحمت شما شده !»
فرمانده؟؟؟؟
کمی نزدیک برادرت رفتی و گفتی
ا/ت :«ا/ب این دیگه کیه ؟»
پسر با لحن خیلی نازی گفت :
« معذرت میخوام خودمو معرفی نکردم
من مایکی ام و ظاهرن تو هم ا/ت هستی
چون داداشت اونجوری صدات زد »
ذهن گرامی : یا خود خدا این همون مایکی شکست ناپذیره؟؟؟
برای همین زبون باز کردی ( معذرت )
ا/ت :« خوشبختم »
مایکی :« فکر کنم کار مهمی داری که این وقت شب تنها اومدی دنبال برادت :»
اوهوم ریزی زیر لب گفتی که گفت
مایکی : «باوشه پس من شما دوتا رو تنها میزارم »
و اینگونه شما با برادر گرامی صحبت بیفکندی و تا یه هفته پیش دوستت موندی و هر دفعه برادرت میرفت جلسه مایکی میکشیدتش یه کوشه میگفت از خواهرت چه خبر خوبه؟؟
و یه بارم شمارتو ازش گرفت و ما الان ا/ت و مایکی رو داریم که دارن دورایاکی که ا/ت ژوننننن پخته و دارن میخورن تماشا میکنیم
جون های دلم اینم از پارت ۱
این چند پارتی از توکیو ریونجرز است
موضوع : اولین ملاقات
شخصیت ها : مایکی دراکن باجی کازوتورا چیفویو ران ریندو میتسویا تایجو کوکو اینوپی تاکه میتچی(به سبک مایکی)
اگه شخصیت دیگه ای میخواید بگید اضافه کنم
شخصیت اول : مایکی
«نام : ا/ت
سن : ۱۴
یه برادر
سن/ب : ۱۶
وابسته به : تومان
خط زمان اولی ( تاکه میتچی تازه مایکی رو ملاقات کرده ) »
برادرت بهت گفته بود که اگه کار خیلی خیلی مهمی شب برات پیش اومد و من نبود بیا به معبد...
شما هم یکی از بهترین دوستاتون حالش خیلی بد بود و باید میرفتید پیششو برادرت نبود یاد معبد افتادی
سریع حاضر شدی و به سمت معبد حرکت کردی
وقتی به معبد رسیدی دیدی یه عالمه حدود ۵۰ یا شایدم ۶۰ تا موتور و پسر های نوجوون با چشم دنبال داداشت میگشتی که یه پسر که مو های بلوند با مدلی کیوت بسته بود اومد پشت
«این جا چیکار میکنی؟»
لحنش اینقدر جدی بود که به شوک عظیمی دعوت شدی
( درون ذهن گرامیت :: این با این قیافه و مو ...
این صدا؟؟)
خلاصه بگم مغزت هنگیده بود که داداشت مثل فرشته نجات رسید
«ا/ت!»
ولی وقتی اون پسره رو دید سریع تعظیم کرد و ما ا/تی رو داریم که برای بار دوم به شوک میرود
که با صدای زیبای دشمن خونیت ( شرمنه از اونایی که داداششون رو دوست دارن ) به خودت اومدی
داوشت:«فرمانده خیلی معذرت میخوام که خواهرم باعث مزاحمت شما شده !»
فرمانده؟؟؟؟
کمی نزدیک برادرت رفتی و گفتی
ا/ت :«ا/ب این دیگه کیه ؟»
پسر با لحن خیلی نازی گفت :
« معذرت میخوام خودمو معرفی نکردم
من مایکی ام و ظاهرن تو هم ا/ت هستی
چون داداشت اونجوری صدات زد »
ذهن گرامی : یا خود خدا این همون مایکی شکست ناپذیره؟؟؟
برای همین زبون باز کردی ( معذرت )
ا/ت :« خوشبختم »
مایکی :« فکر کنم کار مهمی داری که این وقت شب تنها اومدی دنبال برادت :»
اوهوم ریزی زیر لب گفتی که گفت
مایکی : «باوشه پس من شما دوتا رو تنها میزارم »
و اینگونه شما با برادر گرامی صحبت بیفکندی و تا یه هفته پیش دوستت موندی و هر دفعه برادرت میرفت جلسه مایکی میکشیدتش یه کوشه میگفت از خواهرت چه خبر خوبه؟؟
و یه بارم شمارتو ازش گرفت و ما الان ا/ت و مایکی رو داریم که دارن دورایاکی که ا/ت ژوننننن پخته و دارن میخورن تماشا میکنیم
جون های دلم اینم از پارت ۱
۴.۵k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.