پارت ۲۱۵ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۱۵ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
_آره به این خاطره.. شبا که دلم تنگ میشه واسه نیما.. وقتی دو دیقه می خوابم روی پای مامانش آروم می گیرم.. تو ی چشمای مامانش که زل می زنم انگار تو چشمای نیما زل زدم..
آرزو با دست چیزی رو از صورتم پاک کرد.
دست کشیدم و متوجه ی اشک چشمم شدم.
باورم نمی شد.. کی گریه ام درومده بود که متوجه نشده بودم؟
سریع صورتمو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم و یکی یکی بغلشون کردم و آرامش گرفتم از حضورشون.
_مرسی بابت امروز.. اگه ام نمیومدم فقط بخاطر مامان بود..
_کاری نکردیم آجی تو فقط غصه نخور.
_راست می گه .. آنلاینم باش .. چت کنیم.. غصه ام نخوری اوکی؟
با لبخند گفتم:
_حله.
دستمو گذاشتم روی شونه ی مامان و با دیدنم به نیمکت اشاره کرد.
کنارش نشستم و به لبخند گفتم :
_خداروشکر حال مون انروز بهتر شد.
با لب لبخند گفت:
_آره خداروشکر.. الان یه فکری به ذهنم رسید نیاز !
_چه فکری؟
_اینکه تو این شب های ماه رمضون یکی از شباشو افطاری نذر کنیم واسه آزادی نیما!
با لبخند شادی گفتم:
_عالیه مامان جونم... خیلی فکر خوبیه.. فرداشب چطوره؟
سری تکون داد و گفت:
_آره فردا صبح باید بریم خرید ..
_ایشالله.
*******
آریو
با شنیدن همچین خبری زیر پام خالی شد..
من کجا رو باید می گشتم؟کجا ها رو جا انداخته بودم..
سراب با دیدن حالم پرسید:
_چیزی شده آقای انصاریان؟
_باز پرس روی آهو و سیاوش تحقیقاتشو تموم کرده بود و هردو شون با مدرک و شاهد ثابت کردن که اون شب اصلا اونجا نبودن..
سری تکون داد و گفت:
_اینم از این..هنوز راه داریم..اوکی کردید که بریم دیدن آقای عقیلی؟
سری تکون دادم و گفتم:
_آره.
***
نیما خسته و کلافه تر از همیشه به نظر می رسید..دیگه اونقدر مغرور نبود .. مظلوم شده بود..
_مطمئنی چیزی رو جا ننداختی؟
_نه همین بود.
از جامون بلند شدیم و خداحافظی کردیم.
درو سرباز برامون باز کرد.
عرق سردی روی پیشونیم نشست.. نمی تونستم ببینم کسی که این همه سال عین خواهر مراقبم بوده اینجوری بدبخت بشه..حتما چیزای دیگه ام هس. . قطعا یه چیزی اینجا جا افتاده!
با قدم های محکمم رفتم سمت نیما.
_آقا نیما..
سرشو آورد بالا ..
نفس عصبیمو فوت کردم.
_ببین منو..به خاطر آبجیمم که شده..باید یاد بیاری .. فکر کن ..حتی اگه مغزت در حال ترکیدن بود..تسلیم نشو .. حتما اینجا یه چیزی جا افتاده .. من باور دارم که تو اینکارو نکردی.. اما تو خودتو باور نداری.. خودتو باور کن.. بخاطر خودتو و رویاهات .. بخاطر چشمای آجیم که گریه این روزا مهمونشه و بخاطر لبش که خنده ازش رخت بسته.. کم نیار.. بخاطر نیازت!
برق خاصی توی چشماش درخشید..زمزمه کرد:
_نیازم..
قدم های محکم امو به سمت در برداشتم.
با صداش میخکوبم کرد:
_وایسا .. #نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
*
#عکس_نوشته #جذاب #خاص #هنر_عکاسی #BEAUTIFUL #ایده #عکس #دکوراسیون #خلاقانه #هنر #خلاقیت
_آره به این خاطره.. شبا که دلم تنگ میشه واسه نیما.. وقتی دو دیقه می خوابم روی پای مامانش آروم می گیرم.. تو ی چشمای مامانش که زل می زنم انگار تو چشمای نیما زل زدم..
آرزو با دست چیزی رو از صورتم پاک کرد.
دست کشیدم و متوجه ی اشک چشمم شدم.
باورم نمی شد.. کی گریه ام درومده بود که متوجه نشده بودم؟
سریع صورتمو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم و یکی یکی بغلشون کردم و آرامش گرفتم از حضورشون.
_مرسی بابت امروز.. اگه ام نمیومدم فقط بخاطر مامان بود..
_کاری نکردیم آجی تو فقط غصه نخور.
_راست می گه .. آنلاینم باش .. چت کنیم.. غصه ام نخوری اوکی؟
با لبخند گفتم:
_حله.
دستمو گذاشتم روی شونه ی مامان و با دیدنم به نیمکت اشاره کرد.
کنارش نشستم و به لبخند گفتم :
_خداروشکر حال مون انروز بهتر شد.
با لب لبخند گفت:
_آره خداروشکر.. الان یه فکری به ذهنم رسید نیاز !
_چه فکری؟
_اینکه تو این شب های ماه رمضون یکی از شباشو افطاری نذر کنیم واسه آزادی نیما!
با لبخند شادی گفتم:
_عالیه مامان جونم... خیلی فکر خوبیه.. فرداشب چطوره؟
سری تکون داد و گفت:
_آره فردا صبح باید بریم خرید ..
_ایشالله.
*******
آریو
با شنیدن همچین خبری زیر پام خالی شد..
من کجا رو باید می گشتم؟کجا ها رو جا انداخته بودم..
سراب با دیدن حالم پرسید:
_چیزی شده آقای انصاریان؟
_باز پرس روی آهو و سیاوش تحقیقاتشو تموم کرده بود و هردو شون با مدرک و شاهد ثابت کردن که اون شب اصلا اونجا نبودن..
سری تکون داد و گفت:
_اینم از این..هنوز راه داریم..اوکی کردید که بریم دیدن آقای عقیلی؟
سری تکون دادم و گفتم:
_آره.
***
نیما خسته و کلافه تر از همیشه به نظر می رسید..دیگه اونقدر مغرور نبود .. مظلوم شده بود..
_مطمئنی چیزی رو جا ننداختی؟
_نه همین بود.
از جامون بلند شدیم و خداحافظی کردیم.
درو سرباز برامون باز کرد.
عرق سردی روی پیشونیم نشست.. نمی تونستم ببینم کسی که این همه سال عین خواهر مراقبم بوده اینجوری بدبخت بشه..حتما چیزای دیگه ام هس. . قطعا یه چیزی اینجا جا افتاده!
با قدم های محکمم رفتم سمت نیما.
_آقا نیما..
سرشو آورد بالا ..
نفس عصبیمو فوت کردم.
_ببین منو..به خاطر آبجیمم که شده..باید یاد بیاری .. فکر کن ..حتی اگه مغزت در حال ترکیدن بود..تسلیم نشو .. حتما اینجا یه چیزی جا افتاده .. من باور دارم که تو اینکارو نکردی.. اما تو خودتو باور نداری.. خودتو باور کن.. بخاطر خودتو و رویاهات .. بخاطر چشمای آجیم که گریه این روزا مهمونشه و بخاطر لبش که خنده ازش رخت بسته.. کم نیار.. بخاطر نیازت!
برق خاصی توی چشماش درخشید..زمزمه کرد:
_نیازم..
قدم های محکم امو به سمت در برداشتم.
با صداش میخکوبم کرد:
_وایسا .. #نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
*
#عکس_نوشته #جذاب #خاص #هنر_عکاسی #BEAUTIFUL #ایده #عکس #دکوراسیون #خلاقانه #هنر #خلاقیت
۷.۳k
۲۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.