پارت ۲۱۳ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۱۳ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
_ناراحت هیچی نباشید..همه چی درست می شه..
با اینکه خودم داغون بودم اما نمی تونستم بی خیال قلب ناراحت مادرشوهرم باشم.
روزا مسجد بودیم و شبا قرآن به دست.
تموم مدت اشک توی چشمم دو دو می زد اما نمی چکید!
خاله سمیرا قرار بود بیاد و من از این بابت یه آرامش روحی پیدا کرده بودم.
تموم این مدت یه ثانیه ام از آزیتا جون جدا نشده بودم..نیایش گاهی اوقات روی پام از شدت گریه زاری خوابش می برد.
دیگه اشکی برام نمونده بود که بریزم..
به ساعت نگاه کردم. صفر بامداد یا همون صفر عاشقی رو نشون می داد..
باورم نمی شد نیما نیسا و این ثانیه ها رو باهم آرزو نمی کنیم..
چشمامو بستم و زمزمه کردم:
_من به جای هردومون واسه آزادی ات دعا می کنم.
آرزو و مائده انقدر اصرار کردن که باهاشون یه سر برم بیرون اما نمی تونستم.. نه حوصله اشو داشتم نه دلشو که ببینم آزیتا جون تنها بمونه و مبادا با غصه ی زیاد خدایی نکرده دق کنه.
موهامو نوازش کرد و گفت :
_یه کم برو بیرون با دوستات هوا بخوره بهت حالت بهتر شه.
_اگه قراره جایی برم با شما می رم.. با این حالتون محاله تنها تون بذارم.
_واقعا بخاطر من نمی ری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره .
از جاش بلند شد و موهای شرابی شو شونه کرد و رو به منو نیایش گفت:
_آماده شید بریم این پارک نزدیک مجتمع.
منو نیایش با لبخند شادی بهم نگاه کردیمو با ذوق آماده شدیم.
خواستم رژ صورتی زو زوی لبام بکشم اما به یک باره اشک صورتم خیس کرد..
بالاخره اشکم درومد..
این رژو بیشتر مواقع واسه نیما می زدم.
صورتمو پاک کردمو رژ قهوه ای که نیما برام خریده بود رو به لبام زدم.
اینجوری بهتر بود..توی نبود نیما دلم نمی خواست هیچ کاری کنم.. عذاب وجدان تموم وجودمو فرا می گرفت وقتی یه کم به خودم می رسیدم.
چشمای قهوه ای خمار و قد بلند آزیتا جون داغ دلمو بیشتر کرد..
قد بلند و چشم قهوه ای خمار من..
انگار خودشم متوجه ی حالم شد که با نگرانی اومد سمتم و پرسید:
_چیشده؟
_هیچی.. از بس چشم و قد و بالا تون شبیه نیماس که یهو حس کردم نیما پیشمه.
اشک توی چشماش جمع شد و بغلم کرد.
بالاخره بغضم شکست و طولانی گریه کردم.
بعد از اینکه آروم شدم از بغل آزیتا جون اومدم بیرونو شرمنده نگاهش کردم.
_ببخشید .. دست خودم نبود.
_کار بدی نکردی که عزیز دلم.. یه کم خالی شدی .
لبخند پر مهرمو نصیبش کردمو گفتم:
_بهترین مادرشوهر دنیایی بخدا.
خندیدم و کیفمو انداختم روی شونه ام و گفتم:
_بزار یه صلوات بفرستم برا خودمون..چشم نزنن این همه عشق مادرشوهر و عروس رو!
خندیدو گفت :
_خدا به خیر کنه.
اس ام اسی دادم به مائده و بعد از چند دقیقه گفت دارم میام.
قرار بود از اون طرف بره سراغ آرزو.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #۳تاپارت_گذاشتم ♡
*
#ایده #عاشقانه_های_دنی_زلزله_اووووفففف😍😉😁🙈 #ماشین_موتور #خاص #wallpaper #عکس #عکس_نوشته_عاشقانه #خلاقیت #هنر #عکس_نوشته #جذاب
نیاز:
_ناراحت هیچی نباشید..همه چی درست می شه..
با اینکه خودم داغون بودم اما نمی تونستم بی خیال قلب ناراحت مادرشوهرم باشم.
روزا مسجد بودیم و شبا قرآن به دست.
تموم مدت اشک توی چشمم دو دو می زد اما نمی چکید!
خاله سمیرا قرار بود بیاد و من از این بابت یه آرامش روحی پیدا کرده بودم.
تموم این مدت یه ثانیه ام از آزیتا جون جدا نشده بودم..نیایش گاهی اوقات روی پام از شدت گریه زاری خوابش می برد.
دیگه اشکی برام نمونده بود که بریزم..
به ساعت نگاه کردم. صفر بامداد یا همون صفر عاشقی رو نشون می داد..
باورم نمی شد نیما نیسا و این ثانیه ها رو باهم آرزو نمی کنیم..
چشمامو بستم و زمزمه کردم:
_من به جای هردومون واسه آزادی ات دعا می کنم.
آرزو و مائده انقدر اصرار کردن که باهاشون یه سر برم بیرون اما نمی تونستم.. نه حوصله اشو داشتم نه دلشو که ببینم آزیتا جون تنها بمونه و مبادا با غصه ی زیاد خدایی نکرده دق کنه.
موهامو نوازش کرد و گفت :
_یه کم برو بیرون با دوستات هوا بخوره بهت حالت بهتر شه.
_اگه قراره جایی برم با شما می رم.. با این حالتون محاله تنها تون بذارم.
_واقعا بخاطر من نمی ری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره .
از جاش بلند شد و موهای شرابی شو شونه کرد و رو به منو نیایش گفت:
_آماده شید بریم این پارک نزدیک مجتمع.
منو نیایش با لبخند شادی بهم نگاه کردیمو با ذوق آماده شدیم.
خواستم رژ صورتی زو زوی لبام بکشم اما به یک باره اشک صورتم خیس کرد..
بالاخره اشکم درومد..
این رژو بیشتر مواقع واسه نیما می زدم.
صورتمو پاک کردمو رژ قهوه ای که نیما برام خریده بود رو به لبام زدم.
اینجوری بهتر بود..توی نبود نیما دلم نمی خواست هیچ کاری کنم.. عذاب وجدان تموم وجودمو فرا می گرفت وقتی یه کم به خودم می رسیدم.
چشمای قهوه ای خمار و قد بلند آزیتا جون داغ دلمو بیشتر کرد..
قد بلند و چشم قهوه ای خمار من..
انگار خودشم متوجه ی حالم شد که با نگرانی اومد سمتم و پرسید:
_چیشده؟
_هیچی.. از بس چشم و قد و بالا تون شبیه نیماس که یهو حس کردم نیما پیشمه.
اشک توی چشماش جمع شد و بغلم کرد.
بالاخره بغضم شکست و طولانی گریه کردم.
بعد از اینکه آروم شدم از بغل آزیتا جون اومدم بیرونو شرمنده نگاهش کردم.
_ببخشید .. دست خودم نبود.
_کار بدی نکردی که عزیز دلم.. یه کم خالی شدی .
لبخند پر مهرمو نصیبش کردمو گفتم:
_بهترین مادرشوهر دنیایی بخدا.
خندیدم و کیفمو انداختم روی شونه ام و گفتم:
_بزار یه صلوات بفرستم برا خودمون..چشم نزنن این همه عشق مادرشوهر و عروس رو!
خندیدو گفت :
_خدا به خیر کنه.
اس ام اسی دادم به مائده و بعد از چند دقیقه گفت دارم میام.
قرار بود از اون طرف بره سراغ آرزو.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #۳تاپارت_گذاشتم ♡
*
#ایده #عاشقانه_های_دنی_زلزله_اووووفففف😍😉😁🙈 #ماشین_موتور #خاص #wallpaper #عکس #عکس_نوشته_عاشقانه #خلاقیت #هنر #عکس_نوشته #جذاب
۹.۴k
۱۸ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.