پارت ۲۱۴ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۱۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
نیایش مشغول بازی کردن شد و منو مامان هم روی چمن نشستیم و بقیه رو تماشا کردیم.
با دیدن مائده و آرزو غم های دنیا بار دیگه از دلم رخت بستن و رفتن.
محکم هردوشونو بغل کردم.
با دیدن آزیتا جون هردو شون مسخره بازی رو کنار گذاشتند و خانومانه احوال پرسی کردن.
انقدر آرزو روابط اجتماعیش بالا بود که سریع مامان رو به حرف آورد و طولی نکشید که منم وضعیت رو برای چند دقیقه فراموش کردم و بحث شوخی و صحبت های خنده دار رو راه انداختم.
آزیتا جون چند دقیقه ای رو به بهونه ی اینکه ببینه نیایش دارع چیکار می کنه مارو تنها گذاشت و ابن بار تازه داغ های دلم سر باز کرد.
مائده و آرزو هردوشون دستشونو انداخته بودن دور شونه ام .
مائده:آجی یه چیزی بگو.. یه کم خالی شی.
مثل همیشه با قلب پر از دردم لبخندی زدم و گفتم:
_آجی دیدی تا حالا عروسی که شب زفاف ندید باشه؟
_آجی اینجوری نگو هر وقت بیاد وقت زیاد دارید واسه این کارا .
_آجی خیلی سخته شب عروسی ات شوهرتو با لباس دامادی اش توی کنج تاریک زندون ببینی.. حاضر بودم ۱۰۰ بار درد شب زفاف رو بکشم اما یه ثانیه نیمای من اون تو نباشه..
_آجی درش میارن..بمیرم واست الهی..غصه نخور.
_آجی عروس بی حجله شدم .. بی عار و بی درد..
_نیاز اینطوری حرف نزن .. بخدا من دیشب خواب دیدم همه چی درست شده.. تو و نیما داشتبد کنار هم می خندیدید .. بهت گفتم نکنه خبریه؟ گفتی آره قراره نی نی دار شیم..
با خنده گفتم:
_جدی می گی؟
_به جان داداشم آره.
_وای مائده یعنی می شه؟نیما زودتر دراد و ما به این جاها که تو خوابت دیدی برسیم..
آرزو گونه امو بوس کرد و گفت:
_آره آجی بخدا میاد.. فقط عین مامانت جوجه کشی راه ننداز .
با خنده هلش دادم اونور و گفتم:
_گور به گور شی.. اصن دوس دارم.. دلم می خواد بچه زیاد بیارم.. آقامون بچه زیاد دوس داره!
_اون که بله کاری نمی خواد کنه فقط..
با اومدن آزیتا جون آرزو دهنش رو بست و منم از سر جام بلند شدم.
_بریم مامان جون؟
_بمون تو حالا.. من میرم ..
_نه نه .. باهم می ریم.
مائده و آرزو هم اصرار کردن که تو بمون اما دلم راضی نمی شد.
_ن مامان .. باهم اومدین باهمم می ریم..
لبخندی زد و گفت:
_بی خود نگران منی.. من خوبه خوبم.
_معلومه که شما خوب خوبید.. من بدون شما راحت نیستم.
_از دست تو ..
خندیدم و گفت:
_با دوستات راحت خداحافظی کن من روی اون نیمکته منتظرتم.
سری تکون دادم و با رفتن مامان ، مائده و آرزو زدن تو سرم و گفتن:
_چرا انقدر مادر شوهر زلیل شدی؟؟
_بحث این چیزا نیست.. خیلی نگرانشم.. خیلی ناراحته خیلی غصه میخوره.. قلبش ناراحته .. نیما نفسش به نفس مامانش بسته اس.
آهی کشیدن و مائده گفت:
_پس حق داری..
_آره به این خاطره.. شبا که دلم تنگ میشه واسه ..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرc
*
#خلاقیت #عکس_نوشته #جذاب #هنر_عکاسی #خاص #BEAUTIFUL #ایده #عکس #wallpaper #خلاقانه #هنر
نیاز:
نیایش مشغول بازی کردن شد و منو مامان هم روی چمن نشستیم و بقیه رو تماشا کردیم.
با دیدن مائده و آرزو غم های دنیا بار دیگه از دلم رخت بستن و رفتن.
محکم هردوشونو بغل کردم.
با دیدن آزیتا جون هردو شون مسخره بازی رو کنار گذاشتند و خانومانه احوال پرسی کردن.
انقدر آرزو روابط اجتماعیش بالا بود که سریع مامان رو به حرف آورد و طولی نکشید که منم وضعیت رو برای چند دقیقه فراموش کردم و بحث شوخی و صحبت های خنده دار رو راه انداختم.
آزیتا جون چند دقیقه ای رو به بهونه ی اینکه ببینه نیایش دارع چیکار می کنه مارو تنها گذاشت و ابن بار تازه داغ های دلم سر باز کرد.
مائده و آرزو هردوشون دستشونو انداخته بودن دور شونه ام .
مائده:آجی یه چیزی بگو.. یه کم خالی شی.
مثل همیشه با قلب پر از دردم لبخندی زدم و گفتم:
_آجی دیدی تا حالا عروسی که شب زفاف ندید باشه؟
_آجی اینجوری نگو هر وقت بیاد وقت زیاد دارید واسه این کارا .
_آجی خیلی سخته شب عروسی ات شوهرتو با لباس دامادی اش توی کنج تاریک زندون ببینی.. حاضر بودم ۱۰۰ بار درد شب زفاف رو بکشم اما یه ثانیه نیمای من اون تو نباشه..
_آجی درش میارن..بمیرم واست الهی..غصه نخور.
_آجی عروس بی حجله شدم .. بی عار و بی درد..
_نیاز اینطوری حرف نزن .. بخدا من دیشب خواب دیدم همه چی درست شده.. تو و نیما داشتبد کنار هم می خندیدید .. بهت گفتم نکنه خبریه؟ گفتی آره قراره نی نی دار شیم..
با خنده گفتم:
_جدی می گی؟
_به جان داداشم آره.
_وای مائده یعنی می شه؟نیما زودتر دراد و ما به این جاها که تو خوابت دیدی برسیم..
آرزو گونه امو بوس کرد و گفت:
_آره آجی بخدا میاد.. فقط عین مامانت جوجه کشی راه ننداز .
با خنده هلش دادم اونور و گفتم:
_گور به گور شی.. اصن دوس دارم.. دلم می خواد بچه زیاد بیارم.. آقامون بچه زیاد دوس داره!
_اون که بله کاری نمی خواد کنه فقط..
با اومدن آزیتا جون آرزو دهنش رو بست و منم از سر جام بلند شدم.
_بریم مامان جون؟
_بمون تو حالا.. من میرم ..
_نه نه .. باهم می ریم.
مائده و آرزو هم اصرار کردن که تو بمون اما دلم راضی نمی شد.
_ن مامان .. باهم اومدین باهمم می ریم..
لبخندی زد و گفت:
_بی خود نگران منی.. من خوبه خوبم.
_معلومه که شما خوب خوبید.. من بدون شما راحت نیستم.
_از دست تو ..
خندیدم و گفت:
_با دوستات راحت خداحافظی کن من روی اون نیمکته منتظرتم.
سری تکون دادم و با رفتن مامان ، مائده و آرزو زدن تو سرم و گفتن:
_چرا انقدر مادر شوهر زلیل شدی؟؟
_بحث این چیزا نیست.. خیلی نگرانشم.. خیلی ناراحته خیلی غصه میخوره.. قلبش ناراحته .. نیما نفسش به نفس مامانش بسته اس.
آهی کشیدن و مائده گفت:
_پس حق داری..
_آره به این خاطره.. شبا که دلم تنگ میشه واسه ..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرc
*
#خلاقیت #عکس_نوشته #جذاب #هنر_عکاسی #خاص #BEAUTIFUL #ایده #عکس #wallpaper #خلاقانه #هنر
۸.۷k
۲۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.