پارت ۲۱۷ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۱۷ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
یادمه چشمای تو .. پر درد و غصه بود
قصه ی غربتمون .. قد صد تا قصه بود
یاد تو هر جا که هستم با منه..
داره عمر منو آتیش میزنه..
تو برام خورشید بودی .. توی این دنیای سرد
کولای خیسمو دستای تو پاک می کرد ..
حالا اون دستا کجان .. اون دوتا دستای خوب..
به دستام نگاهی کردم .. واقعا کجان؟اون دوتا دستای خوب؟
چرا بی صدا شده؟ لب قصه های خوب ..
من که باور ندارم اون همه خاطره مرد ..
عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد
آسمون سنگی شده .. خدا انگار خوابیده
انگار ازون بالا ها .. گریه هامو ندیده
یاد تو هر جا که هستم با منه..
داره عمر منو آتیش می زنه..
چشمام داشت سنگین می شد که با شنیدن اسمم از جا بلند شدم .
_نیما عقیلی ..
رفتم سمتش و گفتم :
_بله؟
_تو نیما عقیلی ؟
_آره.
_راه بیوفت..
_کجا؟
_میگم راه بیوفت ..سوال می پرسه!
******
نیاز
همه چیز آماده بود .. شله زرد، نون و پنیر و خیار گوجه، خرما و چای و سنگک و بربری و سبزی و زولبیا و آش رشته.
فقط کسایی رو که بضاعت مالی نداشتن دعوت کرده بودیم.
چیزی به اذان نمونده بود.
آزیتا جون با دیدنم اخم کرد و گفت:
_برو آماده شو نیاز ..کاری ام باشه بقیه هستن.
_باشه مامان جون.
حوصله ی آرایش نداشتم اما زیر چشمم به حدی سیاه شده بود که مجبوری کرم پودرو مالوندم به صورت بی روح و خستم.
رژ قهوه ای واسه بی روح نبودن صورتم به لبم زدم.
لباس کالباسی رنگ بلندمو همراه کفش و شال ستش رو پوشیدم.
آهی کشیدم و زدم بیرون.
با دیدن مادر شوهر جدی اما مهربونم یه دنیا آرامش به وجودم تزریق شد.
بهم اشاره کرد برم کنارش.
نشستم کنارش و با شنیدن آوای آرامش بخش اذان تموم دلهره ام از دلم بیرون رفت و شروع کردم به راز و نیاز با بهترین دوست و همراه همیشگیم خدا.
زمزمه کردم:
_خدایا مرسی که کمکم کردی یک ماه مهمونت باشم.. کمک کن همه ی آدما شاد باشن .. ظهور آقا امام زمان رو نزدیک بفرما .. همه ی مریضا رو شفا بده .. همه مشکلات رو کمکمون حل کن. . خدایا کمکمون کن ... خدایا نیمای من بی گناهه .. منو تو حسرت عشقم نسوزون خدا .. خدایا به بزرگی ات قسم نذار آرامشمو توی مرگ ببینم.. تنها دلخوشیمو از بند این پاپوش و تهمتی که بهش زدن نجات بده.. خدایا هنوز باورم نمیشه ۳۵ روزه ندیدمش .. خدایا این چه دردی بود که نصیب من شد؟ خدایا راضیم به رضای تو .. ولی تو رو به حق آخرین افطاری که مهمونتیم .. حکمتت رو با خواسته ام یکی کن .
چایی ام رو تلخ خوردم و به زور چند تا لقمه خوردم.
به اصرار مامان جون یه کم آش رشته خوردم .
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و خواستم ظرفارو جمع کنم که مامان جون دستمو گرفت و گفت:
_برو استراحت کن .. تعدادمون زیاده..
_نه مامان جون مگه میشه؟
#نظر_فراموش_نشه_عزیزانننن #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
*
#خاص #عکس #جذاب #عکس_نوشته #هنر_عکاسی #ایده #خلاقیت #هنری #دکوراسیون #خلاقانه #هنر
یادمه چشمای تو .. پر درد و غصه بود
قصه ی غربتمون .. قد صد تا قصه بود
یاد تو هر جا که هستم با منه..
داره عمر منو آتیش میزنه..
تو برام خورشید بودی .. توی این دنیای سرد
کولای خیسمو دستای تو پاک می کرد ..
حالا اون دستا کجان .. اون دوتا دستای خوب..
به دستام نگاهی کردم .. واقعا کجان؟اون دوتا دستای خوب؟
چرا بی صدا شده؟ لب قصه های خوب ..
من که باور ندارم اون همه خاطره مرد ..
عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد
آسمون سنگی شده .. خدا انگار خوابیده
انگار ازون بالا ها .. گریه هامو ندیده
یاد تو هر جا که هستم با منه..
داره عمر منو آتیش می زنه..
چشمام داشت سنگین می شد که با شنیدن اسمم از جا بلند شدم .
_نیما عقیلی ..
رفتم سمتش و گفتم :
_بله؟
_تو نیما عقیلی ؟
_آره.
_راه بیوفت..
_کجا؟
_میگم راه بیوفت ..سوال می پرسه!
******
نیاز
همه چیز آماده بود .. شله زرد، نون و پنیر و خیار گوجه، خرما و چای و سنگک و بربری و سبزی و زولبیا و آش رشته.
فقط کسایی رو که بضاعت مالی نداشتن دعوت کرده بودیم.
چیزی به اذان نمونده بود.
آزیتا جون با دیدنم اخم کرد و گفت:
_برو آماده شو نیاز ..کاری ام باشه بقیه هستن.
_باشه مامان جون.
حوصله ی آرایش نداشتم اما زیر چشمم به حدی سیاه شده بود که مجبوری کرم پودرو مالوندم به صورت بی روح و خستم.
رژ قهوه ای واسه بی روح نبودن صورتم به لبم زدم.
لباس کالباسی رنگ بلندمو همراه کفش و شال ستش رو پوشیدم.
آهی کشیدم و زدم بیرون.
با دیدن مادر شوهر جدی اما مهربونم یه دنیا آرامش به وجودم تزریق شد.
بهم اشاره کرد برم کنارش.
نشستم کنارش و با شنیدن آوای آرامش بخش اذان تموم دلهره ام از دلم بیرون رفت و شروع کردم به راز و نیاز با بهترین دوست و همراه همیشگیم خدا.
زمزمه کردم:
_خدایا مرسی که کمکم کردی یک ماه مهمونت باشم.. کمک کن همه ی آدما شاد باشن .. ظهور آقا امام زمان رو نزدیک بفرما .. همه ی مریضا رو شفا بده .. همه مشکلات رو کمکمون حل کن. . خدایا کمکمون کن ... خدایا نیمای من بی گناهه .. منو تو حسرت عشقم نسوزون خدا .. خدایا به بزرگی ات قسم نذار آرامشمو توی مرگ ببینم.. تنها دلخوشیمو از بند این پاپوش و تهمتی که بهش زدن نجات بده.. خدایا هنوز باورم نمیشه ۳۵ روزه ندیدمش .. خدایا این چه دردی بود که نصیب من شد؟ خدایا راضیم به رضای تو .. ولی تو رو به حق آخرین افطاری که مهمونتیم .. حکمتت رو با خواسته ام یکی کن .
چایی ام رو تلخ خوردم و به زور چند تا لقمه خوردم.
به اصرار مامان جون یه کم آش رشته خوردم .
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و خواستم ظرفارو جمع کنم که مامان جون دستمو گرفت و گفت:
_برو استراحت کن .. تعدادمون زیاده..
_نه مامان جون مگه میشه؟
#نظر_فراموش_نشه_عزیزانننن #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
*
#خاص #عکس #جذاب #عکس_نوشته #هنر_عکاسی #ایده #خلاقیت #هنری #دکوراسیون #خلاقانه #هنر
۷.۹k
۲۳ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.