پارت ۱۸۴ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii خواستم لپشو ببوس
#پارت_۱۸۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii #خواستم لپشو ببوسم که دستشو گرفت جلوی صورتش و گفت:
_ای خدا..صبر کن بزار این ثانیه ها بدون گناه بگذره.
اخم کردم و گفتم :
_طاقت ندارم دیگه..امشب آدمت می کنم.
با ترس بهم زل زد.
من لبخند خبیثانه ای زدم و استارت زدم .
تا دم در محضر سکوت کرده بود..
خواستم پیاده شم که دستمو گرفت:
_جدی گفتی نیما؟
بغض کرده بود..
دستمو گذاشتم روی گونه اش و گفتم:
_نه زندگیم..شوخی کردم..
با شنیدن حرفم لبخند شادی زد و گفت:
_جدی می گی؟
_آره خانوم خانومای من.
سری تکون داد و گفت:
_باشه پس بیا درو برام باز کن.
_پررو رو ببین ها..
خندید و من با حرص درو براش باز کردم.
_بفرمائید مادمازل!
چشم و ابرویی با انداخت و اومد پایین.
دوتا پسر زل زده بودن به ما..با چشم غره به اون دوتا نگاه کردمو رو به پریماه دوست نیاز گفتم:
_شنلشو بدید..
_شنل واسه چی رسیدیم دیگه.
با اخم گفتم:
_هیس..هیچی نگو..
_عبضی..
چشم غره واسش رفتم و بی حرکت گذاشت من شنلو تنش کنم.
_حالا خوب شد.. بریم.
با اخم از من جلو تر راه افتاد.
_نیاز؟
سریع ماشینو قفل کردم و با اومدن یه آقا با دوربین عکاسی و یکی دیگه با دوربین فیلمبرداری شصتم خبر دار شد که این کار خاله سمیراعه..
نیاز با لبخند و خیلی ریلکس دستشو گرفت سمت من.
منم سعی کردم دوربینو نادیده بگیرم و طبیعی رفتار کنم .
دست نیازو محکم توی دستم گرفتم و پله ها رو یکی یکی رفتیم پایین.
بقیه با دیدن ما دست و جیغ و کل کشیدن.
باورم نمی شد دست کسی که گرفتم عشقمه
***
فصل سوم:
نیاز:
بعد از امضا کردن رفتیم جایگاهی که واسمون مشخص کرده بودن.
محضر واقعا خوشگل بود با رز های قرمز دور تا دورمونو تزئین کرده بودند.
نیما بی توجه به حضور بقیه دستمو محکم تر از قبل گرفت.
شنلمو با کمک پریماه درآوردم .
فاطمه و مهتا و مائده و آرزو با دیدنم اومدن سمتمون و با ذوق و شوق حرف زدن.
مامان خوشگل تر از همیشه ولی آروم و بی صدا از دور تماشام می کرد.
به اطراف نگاه کردم.
همه ی فامیل هامون اومده بودند..همه ی اونایی که دوست داشتم حضور داشته باشن بودن..اما یه چیزی کم بود،یه چیزی کم داشتم
یه چیزی گلوم رو محکم گرفته بود و احساس گرما و تنگ نای شدیدی داشتم.
به پریماه گفتم :
_میشه واسم آب بیاری.
سری تکون داد و رفت.
قرآن و گرفتم دستم و سوره ی دلخواهمو از روی قرآن خوندم.
کوثر..با اینکه از بر بودم اما از روی قرآن خوندن یه حس بهتری بهم منتقل می کرد.
نمی دونم چند بار خوندمش که صدای عاقد بلند شد:
_حاضرین سکوت کنند تا خطبه ی عقد رو آغاز کنیم.
نیما در گوشم زمزمه کرد:
_آغاز کنیم..
منم خندیدم و چیزی نگفتم.
فاطمه به مهتا گفت:
_نگاه از الانی دارن درمورد مسائل خاک برسری صحبت می کنن.
آروم گفتم:
_ما و از این حرفا؟ #نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
#army_irani #kpop #bts #welovetaehyung #جذاب #هنر_عکاسی #عاشقانه #عکس_نوشته #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #ARMY_IRANI #مرگ_بر_کرونا😁
_ای خدا..صبر کن بزار این ثانیه ها بدون گناه بگذره.
اخم کردم و گفتم :
_طاقت ندارم دیگه..امشب آدمت می کنم.
با ترس بهم زل زد.
من لبخند خبیثانه ای زدم و استارت زدم .
تا دم در محضر سکوت کرده بود..
خواستم پیاده شم که دستمو گرفت:
_جدی گفتی نیما؟
بغض کرده بود..
دستمو گذاشتم روی گونه اش و گفتم:
_نه زندگیم..شوخی کردم..
با شنیدن حرفم لبخند شادی زد و گفت:
_جدی می گی؟
_آره خانوم خانومای من.
سری تکون داد و گفت:
_باشه پس بیا درو برام باز کن.
_پررو رو ببین ها..
خندید و من با حرص درو براش باز کردم.
_بفرمائید مادمازل!
چشم و ابرویی با انداخت و اومد پایین.
دوتا پسر زل زده بودن به ما..با چشم غره به اون دوتا نگاه کردمو رو به پریماه دوست نیاز گفتم:
_شنلشو بدید..
_شنل واسه چی رسیدیم دیگه.
با اخم گفتم:
_هیس..هیچی نگو..
_عبضی..
چشم غره واسش رفتم و بی حرکت گذاشت من شنلو تنش کنم.
_حالا خوب شد.. بریم.
با اخم از من جلو تر راه افتاد.
_نیاز؟
سریع ماشینو قفل کردم و با اومدن یه آقا با دوربین عکاسی و یکی دیگه با دوربین فیلمبرداری شصتم خبر دار شد که این کار خاله سمیراعه..
نیاز با لبخند و خیلی ریلکس دستشو گرفت سمت من.
منم سعی کردم دوربینو نادیده بگیرم و طبیعی رفتار کنم .
دست نیازو محکم توی دستم گرفتم و پله ها رو یکی یکی رفتیم پایین.
بقیه با دیدن ما دست و جیغ و کل کشیدن.
باورم نمی شد دست کسی که گرفتم عشقمه
***
فصل سوم:
نیاز:
بعد از امضا کردن رفتیم جایگاهی که واسمون مشخص کرده بودن.
محضر واقعا خوشگل بود با رز های قرمز دور تا دورمونو تزئین کرده بودند.
نیما بی توجه به حضور بقیه دستمو محکم تر از قبل گرفت.
شنلمو با کمک پریماه درآوردم .
فاطمه و مهتا و مائده و آرزو با دیدنم اومدن سمتمون و با ذوق و شوق حرف زدن.
مامان خوشگل تر از همیشه ولی آروم و بی صدا از دور تماشام می کرد.
به اطراف نگاه کردم.
همه ی فامیل هامون اومده بودند..همه ی اونایی که دوست داشتم حضور داشته باشن بودن..اما یه چیزی کم بود،یه چیزی کم داشتم
یه چیزی گلوم رو محکم گرفته بود و احساس گرما و تنگ نای شدیدی داشتم.
به پریماه گفتم :
_میشه واسم آب بیاری.
سری تکون داد و رفت.
قرآن و گرفتم دستم و سوره ی دلخواهمو از روی قرآن خوندم.
کوثر..با اینکه از بر بودم اما از روی قرآن خوندن یه حس بهتری بهم منتقل می کرد.
نمی دونم چند بار خوندمش که صدای عاقد بلند شد:
_حاضرین سکوت کنند تا خطبه ی عقد رو آغاز کنیم.
نیما در گوشم زمزمه کرد:
_آغاز کنیم..
منم خندیدم و چیزی نگفتم.
فاطمه به مهتا گفت:
_نگاه از الانی دارن درمورد مسائل خاک برسری صحبت می کنن.
آروم گفتم:
_ما و از این حرفا؟ #نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
#army_irani #kpop #bts #welovetaehyung #جذاب #هنر_عکاسی #عاشقانه #عکس_نوشته #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #ARMY_IRANI #مرگ_بر_کرونا😁
۶.۰k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.