هوسخان

#هوس_خان👑
#پارت194





اینکه مهاتب واقعاً کیه و از من چی میخواد ذهنم و رها نمیکرد

باید دوش میگرفتم باید اون گرگرفتگی بدنمو اتیشی که که توی وجودم بود با آب سرد حمام خاموش میکردم...
نمی‌خواستم آتشفشان در حال انفجار باشم نمیخواستم انبار باروت در شروف منفجر شدن باشم.

میخواستم عاقلانه و منطقی پیش برم میخواستم واقعیت همه چیز رد پیدا کنم

بعد از حمام که دوباره به اتاق برگشتم مهتاب روی تخت دیدم کتابی دستش بود و مشغول خوندن
اولین‌بار بود می‌دیدم کتاب میخونه بدون اینکه نگاهم کنه گفت

_سردردت بهتره ؟

حوله رو از دور تنم باز کردم و برهنه جلوی روش ایستادم و جواب دادم بهتره
ازکی کتابی میخونی؟
کتاب و بست نگاهی به بدن من انداخت و گفت

_هر وقتی که بیکار باشم دوست دارم کتاب بخونم
سری تکون دادم و گفت...

_ آخر هفته باید برگردیم روستا پدرم ما رو دعوت کرده باید بریم اونجا .


تو این همه ناامیدی و فکر و خیال رفتن به اونجا حتی وعده رفتن به اونجا حالمو بهتر می کرد.

نیازی نبود بخوام نه بیارم من خودم مشتاق تر از اون بودم پس بدون هر چیزی سری تکون دادم و مشغول لباس پوشیدن شدم


الان دیگه فکرم فقط درگیر آخر هفته بود و دیدن ماهرو
و چقدر دلم براش تنگ شده بود....
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
دیدگاه ها (۱)

#هوس_خان👑#پارت195تمام هوش و حواسم پیش ماهرو رفته بود طوریکه ...

#هوس_خان👑#پارت196وقتی به خونه پدریم رسیدیم مادرم با دیدن ما ...

#هوس_خان👑#پارت193_ چرا نتونم مطمئن باش هر طوری که بشه من کنا...

#هوس_خان👑#پارت192علیرضا به فکر رفت از شنیدن گفته‌های من شوکه...

سایه های سبز

#رویای #جوانی #پارت_۱۲قرار بود بچه های مدرسه رو ببرن به یه ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط