فراموشی
فراموشی
جیمین که با لباس های خونی داشت به سمتم میومد دیدم.
ترسیده سمتش دویدم و کمک کردم که راه بره و به سمت تخت بردمش.
از دادی که انگار از دردش بود فهمیدم درد خیلی زیادی داره پس سریعتر به دکتر خانوادگیشون زنگ زدم تا با بیشترین سرعت خودشو برسونه.
خودمم سمت در اتاق که الان باز بود رفتمو رفتم پایین تا شاید چیزی پیدا کنم که دردشو پیدا کنه اما با دیدن دکتر توی باغ عمارت سریع به سمتش دویدم و از خواستم که زودتر خودشو برسونه.
به سمت اتاق حرکت کردیم ولی اون نذاشت من برم داخل و درم بست.
پشت در نشسته بودم که ناخداگاه اشکی از چشمم پایین اومد.
اگه از دستش بدم چی؟!
با این فکر گریم شدت گرفت و صدای هق هقامکل راه رو رو برداشته بود.
با باز شدن در سریع سمت دکتر رفتمو منتظر نگاهش کردم که گفت:گلوله به پهلوش خوره خیلی نگران نباش دختر جون فق هر چن روز پانسمان عوض کن و قرصاشم بهش بده همین و دستشو روی شونم گذاشتو رفت.
سریع سمت اتاق رفتمکه....
ادامه دارد......
جیمین که با لباس های خونی داشت به سمتم میومد دیدم.
ترسیده سمتش دویدم و کمک کردم که راه بره و به سمت تخت بردمش.
از دادی که انگار از دردش بود فهمیدم درد خیلی زیادی داره پس سریعتر به دکتر خانوادگیشون زنگ زدم تا با بیشترین سرعت خودشو برسونه.
خودمم سمت در اتاق که الان باز بود رفتمو رفتم پایین تا شاید چیزی پیدا کنم که دردشو پیدا کنه اما با دیدن دکتر توی باغ عمارت سریع به سمتش دویدم و از خواستم که زودتر خودشو برسونه.
به سمت اتاق حرکت کردیم ولی اون نذاشت من برم داخل و درم بست.
پشت در نشسته بودم که ناخداگاه اشکی از چشمم پایین اومد.
اگه از دستش بدم چی؟!
با این فکر گریم شدت گرفت و صدای هق هقامکل راه رو رو برداشته بود.
با باز شدن در سریع سمت دکتر رفتمو منتظر نگاهش کردم که گفت:گلوله به پهلوش خوره خیلی نگران نباش دختر جون فق هر چن روز پانسمان عوض کن و قرصاشم بهش بده همین و دستشو روی شونم گذاشتو رفت.
سریع سمت اتاق رفتمکه....
ادامه دارد......
۱۶.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.