p:³⁹
خصوصی بین تو و صاحاب اون چیزه
متوجه حرفای هیون نمیشدم ...از یه طرف میگفت چی داده بهت از طرفی دیگ میگه شاید یه چیزه خصوصی بین من و اون باشه ....بین من و کی....نکنه به من شک کردن ...اینکه با اونام و میخوان منم بفرستن قبرستون....
قبل از اینکه چیزی از حسام و به زبون بیارم هیون گفت:بیاید بالا....اتاق تهیونگ مناسب تره...
مناسب واسه چی ....واسه کشتن من؟!....ن...امکان نداره ..یه ادم و انقد راحت بکشن ...چرا نمی تونن خیلیم راحت میتونن...مثل پیاز قیمه قیمم میکنن..البته اون گوشته...قلبم از فکرایی ک کرده بودم داشت وایمیستاد ....هیون خیلی وقت بود ک رفته بود و تهیونگ رو به من گفت:برو بالا....
اب دهنم و قورت دادم و گفتم:تنها
تهیونگ یکم مشکوک شد به چشمام خیره شد و گفت:ن منم میام....هیون رفت یه کاری داشت اونم میاد...
خب خنگ خدا واسه چی باید تنها بفرستنت وقتی میخوان بکشنت ...اونم دوتایی ...با دست تهیونگ و فشار ارومش به سمت پله ها حرکت کردم تو راه به همه چی فکر میکردم ...خفم میکنن؟....شاید هیون رفته ساطور بیاره تیکه تیکه ام کنن...با این فکر چشمام تا حد اندازش گرد شد و حس کردم تهیونگ ک پشت سرم داره میاد ترسناک ترین ادم دنیائه و الان داره با لبخند مرموز به نوع کشتنم فک میکنه.... سریع برگشتم سمتش...ک نگاش افتاد بهم و سوالی نگام کرد...هیچی ن توی چشماش نه توی چهرش بود ...چشمام و ریز کردم و سعی کردم نگاهش و بخونم ...اما هیچی معلوم نبود...بعد چن مین ک وقتشو گرفته بودم کلافه گفت:چته؟!
منی ک تازه متوجه موقعیتم شدم سریع خودم و زدم کوچه علی چپ...یه لبخند ملیحی زدم و دستم و کشیدم روی تنش ک متعجب به رد دستم نگاه کرد و با اخم ک معلوم بود واسه تعجبشه نگام کرد...بی حواس همنطور با لبخند پت و پهنم خیلی اروم گفتم:بهت گفته بودم لباست خیلی بهت میاد
با همون اخم و گیجی دوبار پلک زد و دستشو گذاشت روی شونه هامو برم گردوند و سمت اتاق هولم داد اروم گفت:خدا شفات بده ...
با ترس و دلهره توی دلم گفتم اگه بزارید زنده بمونم حتما میده ...چه گیری افتادیم هاا...میخواستم خیره سرم فکرمو خالی کنم تا منحرف نشه سمته مرگم ...اما مگه میشد ...داشتم به این فکر میکردم ک نکنه شکنجه ام کنن تا از زیر زبونم حرف بکشن ...بعد منم سیانور بندازم بالا و رته تد....خوبه فیلم زیاد نمیببنم وضعم اینه ... میتونم برای کارگردانی و نویسندگی فیلم های اکشن اودیشن بدم...پنج دقه ای بود ک روی تخت نشسته بودم و تهیونگم تکیه داد بود به دیوار رو به روم و مشکوک نگام میکرد...هر بار ک نگام میوفتاد توی چشمم یه لبخند عجیب غریب میزدم ک واسه خودمم سوال بود ک چرا میخندم بهش ...یه جورایی اونم مشکوک شده بود ...ک صداش بلند شد : چیزی شده؟...
سریع گفتم: نه بابا چی مثلا...
خیلی غیر منتظره گفت: مثلا ترس....حس ترس داری؟!
یه نگاه متعجب بهش انداختم و گفتم:ترس...از چی...
انگار ک مطمئن شده باشه دست به سینه شد و با یه خنده مرموز گفت:از من ....از اینکه میتونم اینجا تنها ....
نزاشتم ادامه بده و بلند گفتم: تنها نیستیم ک هوا هست گلدون ...تخت...میز
پاک زده بود به سرم و پشت سر هم چرت و پرت میگفتم...
اروم قدم برداشت سمتم و با وجود اینکه نزدیکیشو حس میکردم بلند تر حرف میزدم تا به خیال خودم یکی صدامو بشنوه ...اما تهیونگ ریلکس تر از همیشه و با صدای متعادل گفت:تخت...میز ...هوا ..دیوار میتونن شاهد های خوبی باشن !
متوجه حرفای هیون نمیشدم ...از یه طرف میگفت چی داده بهت از طرفی دیگ میگه شاید یه چیزه خصوصی بین من و اون باشه ....بین من و کی....نکنه به من شک کردن ...اینکه با اونام و میخوان منم بفرستن قبرستون....
قبل از اینکه چیزی از حسام و به زبون بیارم هیون گفت:بیاید بالا....اتاق تهیونگ مناسب تره...
مناسب واسه چی ....واسه کشتن من؟!....ن...امکان نداره ..یه ادم و انقد راحت بکشن ...چرا نمی تونن خیلیم راحت میتونن...مثل پیاز قیمه قیمم میکنن..البته اون گوشته...قلبم از فکرایی ک کرده بودم داشت وایمیستاد ....هیون خیلی وقت بود ک رفته بود و تهیونگ رو به من گفت:برو بالا....
اب دهنم و قورت دادم و گفتم:تنها
تهیونگ یکم مشکوک شد به چشمام خیره شد و گفت:ن منم میام....هیون رفت یه کاری داشت اونم میاد...
خب خنگ خدا واسه چی باید تنها بفرستنت وقتی میخوان بکشنت ...اونم دوتایی ...با دست تهیونگ و فشار ارومش به سمت پله ها حرکت کردم تو راه به همه چی فکر میکردم ...خفم میکنن؟....شاید هیون رفته ساطور بیاره تیکه تیکه ام کنن...با این فکر چشمام تا حد اندازش گرد شد و حس کردم تهیونگ ک پشت سرم داره میاد ترسناک ترین ادم دنیائه و الان داره با لبخند مرموز به نوع کشتنم فک میکنه.... سریع برگشتم سمتش...ک نگاش افتاد بهم و سوالی نگام کرد...هیچی ن توی چشماش نه توی چهرش بود ...چشمام و ریز کردم و سعی کردم نگاهش و بخونم ...اما هیچی معلوم نبود...بعد چن مین ک وقتشو گرفته بودم کلافه گفت:چته؟!
منی ک تازه متوجه موقعیتم شدم سریع خودم و زدم کوچه علی چپ...یه لبخند ملیحی زدم و دستم و کشیدم روی تنش ک متعجب به رد دستم نگاه کرد و با اخم ک معلوم بود واسه تعجبشه نگام کرد...بی حواس همنطور با لبخند پت و پهنم خیلی اروم گفتم:بهت گفته بودم لباست خیلی بهت میاد
با همون اخم و گیجی دوبار پلک زد و دستشو گذاشت روی شونه هامو برم گردوند و سمت اتاق هولم داد اروم گفت:خدا شفات بده ...
با ترس و دلهره توی دلم گفتم اگه بزارید زنده بمونم حتما میده ...چه گیری افتادیم هاا...میخواستم خیره سرم فکرمو خالی کنم تا منحرف نشه سمته مرگم ...اما مگه میشد ...داشتم به این فکر میکردم ک نکنه شکنجه ام کنن تا از زیر زبونم حرف بکشن ...بعد منم سیانور بندازم بالا و رته تد....خوبه فیلم زیاد نمیببنم وضعم اینه ... میتونم برای کارگردانی و نویسندگی فیلم های اکشن اودیشن بدم...پنج دقه ای بود ک روی تخت نشسته بودم و تهیونگم تکیه داد بود به دیوار رو به روم و مشکوک نگام میکرد...هر بار ک نگام میوفتاد توی چشمم یه لبخند عجیب غریب میزدم ک واسه خودمم سوال بود ک چرا میخندم بهش ...یه جورایی اونم مشکوک شده بود ...ک صداش بلند شد : چیزی شده؟...
سریع گفتم: نه بابا چی مثلا...
خیلی غیر منتظره گفت: مثلا ترس....حس ترس داری؟!
یه نگاه متعجب بهش انداختم و گفتم:ترس...از چی...
انگار ک مطمئن شده باشه دست به سینه شد و با یه خنده مرموز گفت:از من ....از اینکه میتونم اینجا تنها ....
نزاشتم ادامه بده و بلند گفتم: تنها نیستیم ک هوا هست گلدون ...تخت...میز
پاک زده بود به سرم و پشت سر هم چرت و پرت میگفتم...
اروم قدم برداشت سمتم و با وجود اینکه نزدیکیشو حس میکردم بلند تر حرف میزدم تا به خیال خودم یکی صدامو بشنوه ...اما تهیونگ ریلکس تر از همیشه و با صدای متعادل گفت:تخت...میز ...هوا ..دیوار میتونن شاهد های خوبی باشن !
۱۸۲.۱k
۰۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.