پارت(5)💔😔🌄
پارت(5)💔😔🌄
...پنج سال بعد...
یورا:عمو حاضر شدی؟
ته:عاره عمو جون
یورا:پس بزن بریممممم
ته:امرو خوشحالیااا
یورا:عاره میخوام کارنامه مو ببینم
ته:من میدونم تو موفق میشی
یورا:امیدوارمم
ته:پس بیا بریمم
..مدرسه..
یورا:ممنون عمو خدافظ
ته:خدافظ دختر گلم
یورا:تا دو ساعت دیگه میبینمت عمو
ته:اوکی، بای
*یورا رفت مدرسه*
یورا:/وایییی امروز میخواستم ببینم نفر چندم شدم.
ی مسابقه توی مدرسه داشتیم، مسابقش اینطوری بود که هوش هر کسی رو تست میکردن تا ببینن کی زرنگ تره ،هم ی مدارس کشور برگژزار میشد،که هر کسی توی هر سنی میتونست توی این مسابقه شرکت کنه منم شرکت کردم ، پدر مادرا هممیتونستن توی برنامه شرکت کنن عمو ته هم قرار بود که بیاد ، خیلی دوست داشتن که پدر و مادر خودمم توی برنامه به عنوان همراه من باشن ولی اونا به عنوان والدین ههجین میخوان بیان اخه اونم توی برنامه شرکت کرده
توی فکر بودم که با صدای یونا به خودم اومدم .
یونا:کجای دختر نیم ساعته دارم صدات میکنم؟
یورا:ها؟؟اینجام
یونا:خوب بیا بریم کلاس داریمااا
یورا:باشه بابا بریم
یونا:بنظرت چی میشه؟
یورا:نمیدونم امیدوارم موفق بشم
یونا:تو حتما موفق میشی
یورا:چرا تو شرکت نکردی؟
یونا:اگه من مخ تورو داشتم الان اینجا نبودم
یورا:راسمیگیااا*خنده*
یونا:باشه بابا ما زباله ولی او چی که وقتی خدا افریدت سییییییی هزاااررررر بار دکمه کنسل و زد ولی دیگه دیر شده بودد
یورا:ایشششششششش
یونا:*خنده*
یورا:بدو بریم کلاسمون دیر شد
یونا:عاره بدو
..دو ساعت بعد..
الان کلاسمون تموم شده بود و وقت جشن و اعلام برنده ها بود
منتظر عمو تهیونگ بودم
...دو دقیقه بعد...
ته:بههه یورا خانم خوبی؟
یورا:اصلا
ته:چرا؟
یورا:استرس دارم
ته:عزیزم نترس تو موفق میشی
*که دیدن شوگا و سوا و ههجین اومدن*
...پنج سال بعد...
یورا:عمو حاضر شدی؟
ته:عاره عمو جون
یورا:پس بزن بریممممم
ته:امرو خوشحالیااا
یورا:عاره میخوام کارنامه مو ببینم
ته:من میدونم تو موفق میشی
یورا:امیدوارمم
ته:پس بیا بریمم
..مدرسه..
یورا:ممنون عمو خدافظ
ته:خدافظ دختر گلم
یورا:تا دو ساعت دیگه میبینمت عمو
ته:اوکی، بای
*یورا رفت مدرسه*
یورا:/وایییی امروز میخواستم ببینم نفر چندم شدم.
ی مسابقه توی مدرسه داشتیم، مسابقش اینطوری بود که هوش هر کسی رو تست میکردن تا ببینن کی زرنگ تره ،هم ی مدارس کشور برگژزار میشد،که هر کسی توی هر سنی میتونست توی این مسابقه شرکت کنه منم شرکت کردم ، پدر مادرا هممیتونستن توی برنامه شرکت کنن عمو ته هم قرار بود که بیاد ، خیلی دوست داشتن که پدر و مادر خودمم توی برنامه به عنوان همراه من باشن ولی اونا به عنوان والدین ههجین میخوان بیان اخه اونم توی برنامه شرکت کرده
توی فکر بودم که با صدای یونا به خودم اومدم .
یونا:کجای دختر نیم ساعته دارم صدات میکنم؟
یورا:ها؟؟اینجام
یونا:خوب بیا بریم کلاس داریمااا
یورا:باشه بابا بریم
یونا:بنظرت چی میشه؟
یورا:نمیدونم امیدوارم موفق بشم
یونا:تو حتما موفق میشی
یورا:چرا تو شرکت نکردی؟
یونا:اگه من مخ تورو داشتم الان اینجا نبودم
یورا:راسمیگیااا*خنده*
یونا:باشه بابا ما زباله ولی او چی که وقتی خدا افریدت سییییییی هزاااررررر بار دکمه کنسل و زد ولی دیگه دیر شده بودد
یورا:ایشششششششش
یونا:*خنده*
یورا:بدو بریم کلاسمون دیر شد
یونا:عاره بدو
..دو ساعت بعد..
الان کلاسمون تموم شده بود و وقت جشن و اعلام برنده ها بود
منتظر عمو تهیونگ بودم
...دو دقیقه بعد...
ته:بههه یورا خانم خوبی؟
یورا:اصلا
ته:چرا؟
یورا:استرس دارم
ته:عزیزم نترس تو موفق میشی
*که دیدن شوگا و سوا و ههجین اومدن*
۹۳.۵k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.