پارت(3)💔😔🌄
پارت(3)💔😔🌄
(دوستان این داستان ربطی به واقعیت اصلا نداره و هر اتفاقی که طی داستان رخ میده ساخته ذهن نویسندس)
..به سمت خونه شوگا اینا راه افتادن...
توی را:/
یورا:عمو؟
ته:جونم؟
یورا:چیمیشد شما پدر من بودین
ته:چرا ولی مادر پدرت که ..
یورا:اونا اصلا منو دوست ندارن مامانم که اصلا انگار منو بدنیا نیاورده ، بعدشم که فقط به ههجین اهمیت میدن جوری که اصلا انگاری یورایی وجود نداره
توی این ۸ سالی که زندگی کردم فقط چیزایی که لازم بوده رو داشتم نه پدری ن مادری ن خواهری هیچی ..
ته با این جمله یورا بغض کرده بود ، شاید فقط دخترک ۸ سال بود که زندگی میکرد ولی خیلی سختی کشیده بود
رسیدن:/
شوگا:کجا بودین تا حالا؟
ته:خونه ،حالاهم که اومدیم چی میخوای؟
شوگا:یورا کو؟
*یورا از پشت سر اه اومد*:
من اینجام
*شوگا دست یورا گرفت و کشید جلوی خودش و خواست بزنتش که تهیونگ مانعش میشه*:
دادی چیکار میکنی؟*داد*
شوگا:ادمش کنم که دیگه از این غلطا نکنه
ته:مگه نگفتم من بردمش چرا اونو میزنی؟
شوگا:چون اون با تو اومده
شوگا رو به سوا:با این بچه رو ببر
ته:باهات حرف دارم
شوگا:خوب بگو
ته:نشینیم؟
شوگا:اوکی بیا *سوا اومد یورا رو برد*
شوگا:میشنوم
ته:چرا اینطوری میکنین با بچه ها؟مگه اون دخترت نیست او پوست و خونتون نیست ؟چرا باهاش این رفتارو دارین؟
شوگا:به تو ربطی نداره
ته:چرا داره خیلیم داره تا نگی از اینجا جم نمیخورم*داد*
شوگا:اوکی اوکی اون ی شیطانه توی روز نحصی به دنیا اومده هرکی با اون زندگی کنه بدبخت میشه
ته:چییگی واسه خودت؟
شوگا:همینی که شنیدی حالا هم میتونی بری
ته:ولی من ...
*صدای داد یورا اومد*
ته هم سریع بلند شد رفت به سمت صدا که دید سوا قاشق داغ و گذاشته روی دست یورا
ته:داری چه غلطی میکنی*داد*
شوگا:برو بیرون به تو ربطی نداره*داد میزنه*
ته سریع دست یورا رو کشید برو بیرون
شوگا:تو با اون هیچ جا نمیری
ته:میدونی چیه من میخوام بدبخت شم مشکلی داری؟
یورا بیا بریم
شوگا:باشه ببرش ولی دیگه برش نگردون اینجا
ته:باشه من غلط بکنم بیام اینجا *و رفت*
...
اسلاید دوم:لباسی که ته برای یورا خریده بود
(دوستان این داستان ربطی به واقعیت اصلا نداره و هر اتفاقی که طی داستان رخ میده ساخته ذهن نویسندس)
..به سمت خونه شوگا اینا راه افتادن...
توی را:/
یورا:عمو؟
ته:جونم؟
یورا:چیمیشد شما پدر من بودین
ته:چرا ولی مادر پدرت که ..
یورا:اونا اصلا منو دوست ندارن مامانم که اصلا انگار منو بدنیا نیاورده ، بعدشم که فقط به ههجین اهمیت میدن جوری که اصلا انگاری یورایی وجود نداره
توی این ۸ سالی که زندگی کردم فقط چیزایی که لازم بوده رو داشتم نه پدری ن مادری ن خواهری هیچی ..
ته با این جمله یورا بغض کرده بود ، شاید فقط دخترک ۸ سال بود که زندگی میکرد ولی خیلی سختی کشیده بود
رسیدن:/
شوگا:کجا بودین تا حالا؟
ته:خونه ،حالاهم که اومدیم چی میخوای؟
شوگا:یورا کو؟
*یورا از پشت سر اه اومد*:
من اینجام
*شوگا دست یورا گرفت و کشید جلوی خودش و خواست بزنتش که تهیونگ مانعش میشه*:
دادی چیکار میکنی؟*داد*
شوگا:ادمش کنم که دیگه از این غلطا نکنه
ته:مگه نگفتم من بردمش چرا اونو میزنی؟
شوگا:چون اون با تو اومده
شوگا رو به سوا:با این بچه رو ببر
ته:باهات حرف دارم
شوگا:خوب بگو
ته:نشینیم؟
شوگا:اوکی بیا *سوا اومد یورا رو برد*
شوگا:میشنوم
ته:چرا اینطوری میکنین با بچه ها؟مگه اون دخترت نیست او پوست و خونتون نیست ؟چرا باهاش این رفتارو دارین؟
شوگا:به تو ربطی نداره
ته:چرا داره خیلیم داره تا نگی از اینجا جم نمیخورم*داد*
شوگا:اوکی اوکی اون ی شیطانه توی روز نحصی به دنیا اومده هرکی با اون زندگی کنه بدبخت میشه
ته:چییگی واسه خودت؟
شوگا:همینی که شنیدی حالا هم میتونی بری
ته:ولی من ...
*صدای داد یورا اومد*
ته هم سریع بلند شد رفت به سمت صدا که دید سوا قاشق داغ و گذاشته روی دست یورا
ته:داری چه غلطی میکنی*داد*
شوگا:برو بیرون به تو ربطی نداره*داد میزنه*
ته سریع دست یورا رو کشید برو بیرون
شوگا:تو با اون هیچ جا نمیری
ته:میدونی چیه من میخوام بدبخت شم مشکلی داری؟
یورا بیا بریم
شوگا:باشه ببرش ولی دیگه برش نگردون اینجا
ته:باشه من غلط بکنم بیام اینجا *و رفت*
...
اسلاید دوم:لباسی که ته برای یورا خریده بود
۱۴۵.۰k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.