پارت(7)💔😔🌄
پارت(7)💔😔🌄
*ایندفعه ههجین بود که شاید از خواهرش بدش میومد و معتقد بود مایه ی بدبختیه*
...
*شاید بخاطر اینکه برنده نشده بود اینطور فکر میکرد*
اونا رفتن:/
ته:دیدی گفتم تو موفق میشی؟؟
یورا:ممنون که بهم امید میدادین
ته:خب باید این موفقیتتو جشن بگیریم
یورا:واقعا؟
ته: عاره خوب باید ی جشن بزرگ به خاطر موفقیتت بگیریم
یورا:*خنده*
ته:بریم...
..شوگا و سوا..
شوگا:شما برین من کار دارم
سوا:کجا میری؟
شوگا:کار دارم ، شما برین من خودم برمیگردم
سوا:باشه
ههجین:خدافظ بابای
شوگا:خدافظ
..
شوگا شک داشت به اینکه یورا ی شیطان باشه پس میخواست مطمئن بشه
به گفته خانواده اونا ی شیطان هیچ وقت موفق نمیشد
باید میرفت پیش مادرش
...
زنگ در:/
(م.ش:مامان شوگا)
م.ش:کیه؟
شوگا:منم مادر جون
م.ش:ای تویی؟*درو باز کرد*
شوگا:سلام
م.ش:سلام
شوگا:سلام مامان
م.ش:چیزی شده؟
شوگا:باهات حرف دارم
م.ش:بیا بریم داخل
...
م.ش:خوب بگو
شوگا:برای چی ۱۵ جولای نحصه؟
م.ش:باز تو اینو گفتی؟
شوگا:لطفا بگید
م.ش:نمتونم
شوگا:گفتم بگین*داد*
م.ش:باشه میگم اروم باش
شوگا:میشنوم
م.ش:۱۵ سال پیش دکترا گفتن که پدر بزرگت ی بیماری داره و تا ۳ ماه زنده میمونه تا وقتی که ۱۵ جولای سال 2007 فوت کرد
خانواده ما از اون موقع اون روز و اسمشو نحص گذاشتن و گفتن اگه کسی اون رو بدنیا بیاد شیطانه و اون پدربزرگتو کشته
شوگا که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
ف..فقط بخاطر همین با دختر من میگفتین شیطان،که هیچوقت موفق نمیشه؟
مامانش سرشو انداخت پایین و گفت:
اره، من به همه گفتم که این کار و نکنن ولی اونا به همه گفتن که اون روز نحصه ، وقتی میخواستی یورا رو بدی به اون دوستت میخواستم مانعت بشم
شوگا:پس چرا نشدی*دادو گریه*
مامانشم دیگه گریش گرفته بود:
خ..خالت نزاش
شوگا دیگه بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت
م.ش:وایسا پسرم وایسا*گریه*
اما شوگا به حرفش گوش نداد و رفت و درم محکم کوبوند ،مامانشم نشست روی زمین و گریه کرد...
شوگا بیش از حد عصبی شده بود جوری که میتونست ی ادم بکشه(بلا نسبت بچم)
اون باید ی کاری میکرد ؛ چرا بچشو بخاطر ی خرافات بی اهمیت ول کرد؟
...
*ایندفعه ههجین بود که شاید از خواهرش بدش میومد و معتقد بود مایه ی بدبختیه*
...
*شاید بخاطر اینکه برنده نشده بود اینطور فکر میکرد*
اونا رفتن:/
ته:دیدی گفتم تو موفق میشی؟؟
یورا:ممنون که بهم امید میدادین
ته:خب باید این موفقیتتو جشن بگیریم
یورا:واقعا؟
ته: عاره خوب باید ی جشن بزرگ به خاطر موفقیتت بگیریم
یورا:*خنده*
ته:بریم...
..شوگا و سوا..
شوگا:شما برین من کار دارم
سوا:کجا میری؟
شوگا:کار دارم ، شما برین من خودم برمیگردم
سوا:باشه
ههجین:خدافظ بابای
شوگا:خدافظ
..
شوگا شک داشت به اینکه یورا ی شیطان باشه پس میخواست مطمئن بشه
به گفته خانواده اونا ی شیطان هیچ وقت موفق نمیشد
باید میرفت پیش مادرش
...
زنگ در:/
(م.ش:مامان شوگا)
م.ش:کیه؟
شوگا:منم مادر جون
م.ش:ای تویی؟*درو باز کرد*
شوگا:سلام
م.ش:سلام
شوگا:سلام مامان
م.ش:چیزی شده؟
شوگا:باهات حرف دارم
م.ش:بیا بریم داخل
...
م.ش:خوب بگو
شوگا:برای چی ۱۵ جولای نحصه؟
م.ش:باز تو اینو گفتی؟
شوگا:لطفا بگید
م.ش:نمتونم
شوگا:گفتم بگین*داد*
م.ش:باشه میگم اروم باش
شوگا:میشنوم
م.ش:۱۵ سال پیش دکترا گفتن که پدر بزرگت ی بیماری داره و تا ۳ ماه زنده میمونه تا وقتی که ۱۵ جولای سال 2007 فوت کرد
خانواده ما از اون موقع اون روز و اسمشو نحص گذاشتن و گفتن اگه کسی اون رو بدنیا بیاد شیطانه و اون پدربزرگتو کشته
شوگا که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
ف..فقط بخاطر همین با دختر من میگفتین شیطان،که هیچوقت موفق نمیشه؟
مامانش سرشو انداخت پایین و گفت:
اره، من به همه گفتم که این کار و نکنن ولی اونا به همه گفتن که اون روز نحصه ، وقتی میخواستی یورا رو بدی به اون دوستت میخواستم مانعت بشم
شوگا:پس چرا نشدی*دادو گریه*
مامانشم دیگه گریش گرفته بود:
خ..خالت نزاش
شوگا دیگه بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت
م.ش:وایسا پسرم وایسا*گریه*
اما شوگا به حرفش گوش نداد و رفت و درم محکم کوبوند ،مامانشم نشست روی زمین و گریه کرد...
شوگا بیش از حد عصبی شده بود جوری که میتونست ی ادم بکشه(بلا نسبت بچم)
اون باید ی کاری میکرد ؛ چرا بچشو بخاطر ی خرافات بی اهمیت ول کرد؟
...
۸۲.۵k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.