پارت(4)💔😔🌄
پارت(4)💔😔🌄
ته دست یورا رو گرفت و از خونشون خارج شد
یورا مثل ابر بهار گریه میکرد ، دستش خیلی میسوخت
ته:یورا؟
یورا:😭😭
ته هم دیگه چیزی نگفت و یورا رو سوار ماشین کرد و به سمت درمانگاه رفت
...
**:خوب ی زره میسوزه تحمل کن کوچولو باشه؟
یورا سرشو به معنی باشه تکون داد پرستار پماد و زود و دستشو بست ولی یورا هنوز داشت گریه میکرد دستش خیلی میسوخت
ته:تموم شد دیگه بیا بریم
...خونه...
ته:یورا؟
یورا:بله؟
ته:دوست داری با من زندگی کنی؟
یورا:سرشو انداخت پایین
ته:چیشد دوست نداری؟
یورا:چرا میخوام؛ دیگه دوست ندارم توی اون خونه برگردم ؛ اصلا میدونین چیه؟شما پدر من بشین نمیشه؟
ته یورا رو بغل کرد:
باشه پس قبوله دیگه عاره؟
یورا:*ذوق*اره قبوله
ته:پس بدّو بریم
یورا:کجا؟
ته:اگه بخوای اینجا بمونی که لباس و وسایل نداری بریم باهم خرید کنیم
یورا:بس بریممم😁✊🏻
یورا خیلی خوشحال بود که بالخره یکی بهش توجه میکنه و اونو دوست داره
..
تهیونگ هم خوشحال بود که بالاخره تونست یورا رو از دست سوا و شوگا نجات بده
..بعد خرید:/
ته:وایییییییی خیلی خسته شدم
یورا:عمو من گشنمههه
ته:بیا ی چیزی درست کنم بخوریم
*تهیونگ غذارو درست کرد و نشستن که بخورن نامجون زنگ زد:
الو ته؟
ته:سلام هیونگ
نامی:سلام کجایی؟
ته:خونه
نامی:دارم میام اونجا اگه..
ته:عاره عاره بیا هستم
نامی:اوکی تا نیم ساعت دیگه اونجام
..پایان مکالمه:/
یورا:عمو کی بود؟
ته:عمو نامی بود میخواستدبیاد اینجا
یورا:اوهوممم
..نیم ساعت بعد:/
*در و زدن ته رفت باز کرد *
ته:سلام خوشومدی
نامی:سلام ممنون
یورا اومد:سلام عمو نامجون
نامی:سلام بر یورای عزیز چطوری دختر؟
یورا:خوبم
نامی:پدر مادرت کجانن؟
یورا با این حرف سرشو انداخت پایین
ته:بیا بشین میگم برات*چشمک زد بهش*
...
نامی:خوب
ته:*تمام ماجرارو تعریف کرد*
نامی:من واقعا براش متاسفم
ته:کاریس نمیشه کرد دیگه
نامی:ولی نمیشه که
ته:چرا من بزرگش میکنم
نامی:ولی تو پد ...
ته:من انجامش میدم
نامی:اوکی
...پنج سال بعد...
ته دست یورا رو گرفت و از خونشون خارج شد
یورا مثل ابر بهار گریه میکرد ، دستش خیلی میسوخت
ته:یورا؟
یورا:😭😭
ته هم دیگه چیزی نگفت و یورا رو سوار ماشین کرد و به سمت درمانگاه رفت
...
**:خوب ی زره میسوزه تحمل کن کوچولو باشه؟
یورا سرشو به معنی باشه تکون داد پرستار پماد و زود و دستشو بست ولی یورا هنوز داشت گریه میکرد دستش خیلی میسوخت
ته:تموم شد دیگه بیا بریم
...خونه...
ته:یورا؟
یورا:بله؟
ته:دوست داری با من زندگی کنی؟
یورا:سرشو انداخت پایین
ته:چیشد دوست نداری؟
یورا:چرا میخوام؛ دیگه دوست ندارم توی اون خونه برگردم ؛ اصلا میدونین چیه؟شما پدر من بشین نمیشه؟
ته یورا رو بغل کرد:
باشه پس قبوله دیگه عاره؟
یورا:*ذوق*اره قبوله
ته:پس بدّو بریم
یورا:کجا؟
ته:اگه بخوای اینجا بمونی که لباس و وسایل نداری بریم باهم خرید کنیم
یورا:بس بریممم😁✊🏻
یورا خیلی خوشحال بود که بالخره یکی بهش توجه میکنه و اونو دوست داره
..
تهیونگ هم خوشحال بود که بالاخره تونست یورا رو از دست سوا و شوگا نجات بده
..بعد خرید:/
ته:وایییییییی خیلی خسته شدم
یورا:عمو من گشنمههه
ته:بیا ی چیزی درست کنم بخوریم
*تهیونگ غذارو درست کرد و نشستن که بخورن نامجون زنگ زد:
الو ته؟
ته:سلام هیونگ
نامی:سلام کجایی؟
ته:خونه
نامی:دارم میام اونجا اگه..
ته:عاره عاره بیا هستم
نامی:اوکی تا نیم ساعت دیگه اونجام
..پایان مکالمه:/
یورا:عمو کی بود؟
ته:عمو نامی بود میخواستدبیاد اینجا
یورا:اوهوممم
..نیم ساعت بعد:/
*در و زدن ته رفت باز کرد *
ته:سلام خوشومدی
نامی:سلام ممنون
یورا اومد:سلام عمو نامجون
نامی:سلام بر یورای عزیز چطوری دختر؟
یورا:خوبم
نامی:پدر مادرت کجانن؟
یورا با این حرف سرشو انداخت پایین
ته:بیا بشین میگم برات*چشمک زد بهش*
...
نامی:خوب
ته:*تمام ماجرارو تعریف کرد*
نامی:من واقعا براش متاسفم
ته:کاریس نمیشه کرد دیگه
نامی:ولی نمیشه که
ته:چرا من بزرگش میکنم
نامی:ولی تو پد ...
ته:من انجامش میدم
نامی:اوکی
...پنج سال بعد...
۱۳۷.۰k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.