در جعبه رو باز کرد… یه دستبند بود که ازش یه قلب کوچیک اوی
در جعبه رو باز کرد… یه دستبند بود که ازش یه قلب کوچیک اویزون بود ..خیلی ناز و خوشگل بود
+این خیلی قشنگه بابا جون… ممنونم
بابابزرگ ا/ت:اون قلب منه که میدمش به تو… اگه یه روزی من نبودم… به اون قلب کوچولو نگاه کن ..تمام خاطرات شیرینمون ..تمام قصه ها ..همشون توی همین دستبند میمونن و تا هر وقت که بخوای بهت اونارو نشون میدن ..ا/ت… بابایی… دختر قشنگم.. داری عروس میشی… داری دور و دور و دور تر میشی… اما حسرت نخور ..حسرت اینو نخور که میتونستی اینجا بمونی و نموندی ..میتونستی بیشتر ببینی و ندیدی… خوشحال باش ..گریه هم نکن ..از این به بعد تو امانت من دست شوهرتی ..پس به حرفاش گوش کن ..باشه?
بدون پلک زدن اشک میریختم…
+بابایی.. میشه نگی ?تروخدا نگو… دلم نمیخواد اصلا به اون روز فکر کنم ..به نتیجه هاتون فکر کنین قراره نوه های پسرتونو شما بزرگ کنیناا… من بچه هامو میخوام بسپرم به شما.. اونارو هم مثل من که هر روز میبردین پارک ببرین پارک. از اون بستنی های همیشگی براشون بخرین… از امروز به بعد این قلب منه ..بدون این نفسم نمیکشم ..قول میدم مراقبش باشم ..
همدیگرو بغل کردیم
مامان ا/ت: ا/ت مامان یچیزی بگم ?
+میدونم مامان میدونم بازم شبیه هیولاها شدم نه?? باز ارایشم خراب شد نه?? عوووف بابا انقدر اشک منو درنیارییییییین(تو راه رفتن به سرویس بهداشتی واسه ارایش کردن بودم )
یکم بعد زنگ در به صدا درومد ..فوری دست کوک رو گرفتم و بهش چسبیدم
مامان بزرگ ا/ت : سلااااام ..بفرمایییید… اره بچه ها هم اومدن بیاین تو
اول از همه خاله و دختر خاله های بابام اومدن (اسم دختر خاله های بابام: فرین و فدرا بود)
فرین: وااااای ا/تتتت.. اون موقع که یادمه خیلی کوچولو بودیاااا.. ولی الان عووووفاااه خیلیییی خوشگل و خانم شدی
+مرسی عزیزم اره اخرین باری که تو منو دیدی من فقط 13 یا شایدم 14 سالم بود
فردا: خوبی ا/ت جون??
+خوبم قشنگم شما خوبین??
فردا : مرسی ولی… .این اقای خوشتیپ و جذابو معرفی نمیکنی ?
با این حرفش کوک خندید (اون حرفارو از طریق هدفون و مترجم گوشیش میفهمید)
+نخند(کره ای گفتم)
فرین: اووووه… الان چی گفتی بهش ?????
+هیچی بابا… از شوهرت چه خبر نیومده?
فرین : ما از هم جدا شدیم ا/ت
فدرا : ا/ت اینارو ول پسررو معرفی کن
با این حرف زدنش خونم به جوش اومده بود ..دست کوک رو تو دستام فشار دادم خواستم چیزی بگم که با شنیدن یه جمله مو به تنم سیخ شد
×دوست پسرش هستم (به فارسی گفت)
فدرا: اووووو.. توووو فارسی بلدییییییی???
من که خشکم زده بود فقط نگاش میکردم…
×نه (اینم فارسی گفت)
+ک...ککوک.. .چطوری????
اروم گونمو بوسید
× تنهاتون میزارم تا راحت حرف بزنین
یکم بعد از شوک درومدم
#loveme°•
+این خیلی قشنگه بابا جون… ممنونم
بابابزرگ ا/ت:اون قلب منه که میدمش به تو… اگه یه روزی من نبودم… به اون قلب کوچولو نگاه کن ..تمام خاطرات شیرینمون ..تمام قصه ها ..همشون توی همین دستبند میمونن و تا هر وقت که بخوای بهت اونارو نشون میدن ..ا/ت… بابایی… دختر قشنگم.. داری عروس میشی… داری دور و دور و دور تر میشی… اما حسرت نخور ..حسرت اینو نخور که میتونستی اینجا بمونی و نموندی ..میتونستی بیشتر ببینی و ندیدی… خوشحال باش ..گریه هم نکن ..از این به بعد تو امانت من دست شوهرتی ..پس به حرفاش گوش کن ..باشه?
بدون پلک زدن اشک میریختم…
+بابایی.. میشه نگی ?تروخدا نگو… دلم نمیخواد اصلا به اون روز فکر کنم ..به نتیجه هاتون فکر کنین قراره نوه های پسرتونو شما بزرگ کنیناا… من بچه هامو میخوام بسپرم به شما.. اونارو هم مثل من که هر روز میبردین پارک ببرین پارک. از اون بستنی های همیشگی براشون بخرین… از امروز به بعد این قلب منه ..بدون این نفسم نمیکشم ..قول میدم مراقبش باشم ..
همدیگرو بغل کردیم
مامان ا/ت: ا/ت مامان یچیزی بگم ?
+میدونم مامان میدونم بازم شبیه هیولاها شدم نه?? باز ارایشم خراب شد نه?? عوووف بابا انقدر اشک منو درنیارییییییین(تو راه رفتن به سرویس بهداشتی واسه ارایش کردن بودم )
یکم بعد زنگ در به صدا درومد ..فوری دست کوک رو گرفتم و بهش چسبیدم
مامان بزرگ ا/ت : سلااااام ..بفرمایییید… اره بچه ها هم اومدن بیاین تو
اول از همه خاله و دختر خاله های بابام اومدن (اسم دختر خاله های بابام: فرین و فدرا بود)
فرین: وااااای ا/تتتت.. اون موقع که یادمه خیلی کوچولو بودیاااا.. ولی الان عووووفاااه خیلیییی خوشگل و خانم شدی
+مرسی عزیزم اره اخرین باری که تو منو دیدی من فقط 13 یا شایدم 14 سالم بود
فردا: خوبی ا/ت جون??
+خوبم قشنگم شما خوبین??
فردا : مرسی ولی… .این اقای خوشتیپ و جذابو معرفی نمیکنی ?
با این حرفش کوک خندید (اون حرفارو از طریق هدفون و مترجم گوشیش میفهمید)
+نخند(کره ای گفتم)
فرین: اووووه… الان چی گفتی بهش ?????
+هیچی بابا… از شوهرت چه خبر نیومده?
فرین : ما از هم جدا شدیم ا/ت
فدرا : ا/ت اینارو ول پسررو معرفی کن
با این حرف زدنش خونم به جوش اومده بود ..دست کوک رو تو دستام فشار دادم خواستم چیزی بگم که با شنیدن یه جمله مو به تنم سیخ شد
×دوست پسرش هستم (به فارسی گفت)
فدرا: اووووو.. توووو فارسی بلدییییییی???
من که خشکم زده بود فقط نگاش میکردم…
×نه (اینم فارسی گفت)
+ک...ککوک.. .چطوری????
اروم گونمو بوسید
× تنهاتون میزارم تا راحت حرف بزنین
یکم بعد از شوک درومدم
#loveme°•
۸.۲k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.