پارت74:
#پارت74:
صدای سرگرد رضایی تو فضا پیچید:
- ایست پلیس...شما محاصره شدین!
دانای کل:
شوک و بهت رو می شد تو صورت همه دید. داریوش مضطرب به اطراف نگاه می کرد که راه فراری پیدا کنه ولی دریغ از راه فرار همه جا رو پلیس احاطه کرده بود.
سپهر با لبخند پیروز مندانه ای به داریوش زل زده بود. به سمت داریوش رفت و اسلحه اش رو روی سرش گذاشت.
سپهر با پوزخند حرص درار کنار گوشش گفت:
- از جات تکون نخور. اینجا دیگه پایان خطه داریوش!
داریوش عصبی و با دندون های کلید شده گفت:
- عوضی...می کشمت! چطور جرعت کردی؟!
این کارت رو بی جواب نمی ذارم. فهمیدی؟! این کارت رو بی جواب نمی ذارم!
حرف های آخرش رو با داد زده بود. سپهر حوصله ی شنیدن حرف های پوچش رو نداشت اون رو به افرادش سپرد و ساده از کنارش رد شد.
مدت ها منتظر این لحظه بود. اون با اداره هماهنگ کرده بود که به محض دستگیری هومن و داریوش طرف هوشنگ برن و اون رو به چنگ بیارن. می خواست تمام عقده های چند سالش رو سر داریوش خالی کنه ولی اینجا جای حرف زدن با داریوش نبود. موقعه ی باز جویی به حسابش می رسید. ارمیا طبق نقشه یی که با سپهر ریخته بودن، عمل می کرد. اسلحه اش رو به طرف هومن گرفته بود و اجازه حرکت رو به اون نمی داد. هومن آشفته از موقعیت پیش اومده به دنبال راه حلی برای فرار بود.
از این ورم شُکه بزرگی بهش وارد شده بود. هیچوقت فکرش رو نمی کرد ارمیا و سپهر بهشون از پشت خنجر بزنن. هومن می دونست که اگه دستگیر بشه دیگه هیچ گونه نمی تونست در بره، یک آن فکری به سرش خطور کرد. ارمیا تمام حواسش را به اون داده بود که خطایی نکنه ولی هومن با حرکت غیر منتظره ای با پا به زیر دست ارمیا زد و اسلحه اش رو پایین انداخت سریع اسلحه رو از روی زمین برداشت و روی سر ارمیا قرارش داد.
***
صدای سرگرد رضایی تو فضا پیچید:
- ایست پلیس...شما محاصره شدین!
دانای کل:
شوک و بهت رو می شد تو صورت همه دید. داریوش مضطرب به اطراف نگاه می کرد که راه فراری پیدا کنه ولی دریغ از راه فرار همه جا رو پلیس احاطه کرده بود.
سپهر با لبخند پیروز مندانه ای به داریوش زل زده بود. به سمت داریوش رفت و اسلحه اش رو روی سرش گذاشت.
سپهر با پوزخند حرص درار کنار گوشش گفت:
- از جات تکون نخور. اینجا دیگه پایان خطه داریوش!
داریوش عصبی و با دندون های کلید شده گفت:
- عوضی...می کشمت! چطور جرعت کردی؟!
این کارت رو بی جواب نمی ذارم. فهمیدی؟! این کارت رو بی جواب نمی ذارم!
حرف های آخرش رو با داد زده بود. سپهر حوصله ی شنیدن حرف های پوچش رو نداشت اون رو به افرادش سپرد و ساده از کنارش رد شد.
مدت ها منتظر این لحظه بود. اون با اداره هماهنگ کرده بود که به محض دستگیری هومن و داریوش طرف هوشنگ برن و اون رو به چنگ بیارن. می خواست تمام عقده های چند سالش رو سر داریوش خالی کنه ولی اینجا جای حرف زدن با داریوش نبود. موقعه ی باز جویی به حسابش می رسید. ارمیا طبق نقشه یی که با سپهر ریخته بودن، عمل می کرد. اسلحه اش رو به طرف هومن گرفته بود و اجازه حرکت رو به اون نمی داد. هومن آشفته از موقعیت پیش اومده به دنبال راه حلی برای فرار بود.
از این ورم شُکه بزرگی بهش وارد شده بود. هیچوقت فکرش رو نمی کرد ارمیا و سپهر بهشون از پشت خنجر بزنن. هومن می دونست که اگه دستگیر بشه دیگه هیچ گونه نمی تونست در بره، یک آن فکری به سرش خطور کرد. ارمیا تمام حواسش را به اون داده بود که خطایی نکنه ولی هومن با حرکت غیر منتظره ای با پا به زیر دست ارمیا زد و اسلحه اش رو پایین انداخت سریع اسلحه رو از روی زمین برداشت و روی سر ارمیا قرارش داد.
***
۴.۲k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.