پارت75:
#پارت75:
ارمیا سعی می کرد خودش رو از این مخمصه نجات بده ولی هومن زبر و زرنگ اون رو سفت نگه داشته بود. نیروهای پلیسی به سمت هومن می رفتن که متوقفش کنن. ولی با دادی که زد سرجاشون متوقف شدن.
- جلو نیاین! وگرنه می زنم!
سپهر با سر و صدایی که ایجاد شده چشمش رو از داریوش گرفت و به جایی که نیرو ها خشکشون زده بود رفت.
و با صحنه یی که دید به این شانس لعنت فرستاد و با خود گفت: باید حواسش رو به این احمق می داد که خطایی نکنه. با ترس به ارمیا زل زده بود که مبادا هومن بلایی سرش بیاره. اون مدیونش بود. هومن به طرف ماشینی که کمی از او در بود رفت. همینجور عقب عقب می رفت و ارمیا رو با خود می کشید.
رو به نیرو ها گفت:
- سوئیچ ایم ماشین رو بدین! زود باشین! سوئیچ!
سوئیچ دست سرگرد رضایی بود. نگاه مضطربش رو به فرمانده دوخت و گفت:
- قربان! چیکار کنم؟
سرهنگ سینا چشم هاش رو بست و با حرص گفت:
- سوئیچ رو بهش بده. نباید بلایی سر ارمیا بیاد!
-ولی قربان...
-نمی بینی می خوات پسره رو بکشه! بهش بده.
سرگرد رضایی با شونه ها خمیده سوئیچ رو از جیبش در اورد و آروم به سمت هومن حرکت می کرد.
اون جرعت مخالفت با فرمانده اش رو نداشت. هومن می ترسید که نقشه ای تو سر داشته باشن. چشم های ریز شده اش رو به سرگرد رضایی دوخت و خطاب به اون گفت:
- از همین جا پرتش کن!
ارمیا سعی می کرد خودش رو از این مخمصه نجات بده ولی هومن زبر و زرنگ اون رو سفت نگه داشته بود. نیروهای پلیسی به سمت هومن می رفتن که متوقفش کنن. ولی با دادی که زد سرجاشون متوقف شدن.
- جلو نیاین! وگرنه می زنم!
سپهر با سر و صدایی که ایجاد شده چشمش رو از داریوش گرفت و به جایی که نیرو ها خشکشون زده بود رفت.
و با صحنه یی که دید به این شانس لعنت فرستاد و با خود گفت: باید حواسش رو به این احمق می داد که خطایی نکنه. با ترس به ارمیا زل زده بود که مبادا هومن بلایی سرش بیاره. اون مدیونش بود. هومن به طرف ماشینی که کمی از او در بود رفت. همینجور عقب عقب می رفت و ارمیا رو با خود می کشید.
رو به نیرو ها گفت:
- سوئیچ ایم ماشین رو بدین! زود باشین! سوئیچ!
سوئیچ دست سرگرد رضایی بود. نگاه مضطربش رو به فرمانده دوخت و گفت:
- قربان! چیکار کنم؟
سرهنگ سینا چشم هاش رو بست و با حرص گفت:
- سوئیچ رو بهش بده. نباید بلایی سر ارمیا بیاد!
-ولی قربان...
-نمی بینی می خوات پسره رو بکشه! بهش بده.
سرگرد رضایی با شونه ها خمیده سوئیچ رو از جیبش در اورد و آروم به سمت هومن حرکت می کرد.
اون جرعت مخالفت با فرمانده اش رو نداشت. هومن می ترسید که نقشه ای تو سر داشته باشن. چشم های ریز شده اش رو به سرگرد رضایی دوخت و خطاب به اون گفت:
- از همین جا پرتش کن!
۳.۷k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.