رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۱۵
#نور
کنار آدرینا و ماهور بودم خیلی با تعجب ب منو ماهور نگاه میکردن ماهور هم توی نگاش استرس جار میزد کمی باهاش صحبت کردم ک آروم شد معلوم بود فکرش درگیره ولی درگیره چی خدا میدونه..
امشب ماهور خیلی خوشگل شده بود ی پیراهن بلند مشکی ک تا دور گردنش بودو بدون آستین بود..موهای فرشو ی سمت شونه برهنش ریخته بود آرایش زیبایی هم داشت..نگاه خیرشو ب سمتی دوخته بود سرمو ب سمتی ک خیره شده بود دوختم و با دیدن آراز تعجب کردم وای آخ جون ی عروسی افتادم خخ..آرازم خیلی خوشتیپ کرده بود تیپ مشکی زده بود اوو عروسو دامادمون چ ستی هم کرده بودن خخ..با آرنجم ضربه ای ب دستش زدم ک سرشو ب سمتم برگردوند و با حرص گفت؛
_اون دخترع کیع؟
با تعجب گفتم:کدوم!؟
_همونی ک دو دستی چسبیده بهش
با خنده گفتم:کیع؟به کیع دو دستی چسبیده
انگار یهو حواسش جمع شد برگشت سمتم و شونشو انداخت بالا وبا تته پته گفت:
_هی..هیچکش..من..من برم سمت اون سلف گرسنم شد..
لب پاینمو تو دهنم گرفتم ک متوجه خندم نشه با حرص همینطور ک ب آراز نگاه میکرد ب سمت میز سلف میرفت..
_ آخ نکن با جام شرابم
سریع لبمو از دهنم بیرون اوردم و براش زبون دراوردم و گفتم؛
_دوس دارم
_ک دوست داری من اون جام شراب ل..
_آدین
ن اشتباه نگیرن اخطار من نبود صدای پدربزرگ آدین بود یا همون آقا بزرگ بود ک آدینو صدا زده بود...به سمتش برگشتیم ک گفت بریم داخل و میخواد باهامون درمورد چر اینکه اینجا جمعتون کردم صحبت کنم و اول میخوام ب شما بگم..
نگران شدم و ب آدین نگاه کردم ک چشماشو روی هم گذاشتو باز کرد ک یعنی نگران نباش اتفاقی نمی افته وارد عمارت شدیم و آقا بزرگ مارو ب سمت اتاق کارش برد و پشت میزش نشست و منو آدین هم روی مبل چرم قهوای رنگی ک توی اتاق کار شیک آقا بزرگ بود نشستیم و خیره ب آقا بزرگ شدیم ک گفت:
_خوب بچه ها درسته ب اجبار من و علیرضاخان نامزد کردین و اتفاق های زیاد خوشایندی براتون نیفت اون تصادف و فهمیدن وجود داشتن ی همزاد عجیبه ولی واقعیت داره و..
ادامه حرفشو نزد وبرگشتو ب آدین نگاه کرد نگران شدم نکنه..
آقا بزرگ:آدین پسرم چرا رنگت پریده حالت خوبه؟
ب چهرش دقیقا نگاه کردم حتما درد داشته..آروم دستشو گرفتم و زیر لب گفتم:
_من هستم آدین هر اتفاقی بیفته من هستم و هیچکس جرات نداره منو ازتو بگیره چون تو هستی
با حرفم آروم شد و با استرس و نگرانی بهم نگاه کرد..از این نگران بود ک یوقت بخاطر بیماریش جدا نشیم درکش میکردم خودمم اول نگران بودم ولی من همچین احازه ای بهشون نمیدم..
آدین:من خوبم آقا بزرگ شما لطفا اصل متلبو بگین ک جونمون در اومد
با حرف آخرش لبخند روی لبای آقا بزرگ اومد وگفت:
_خوب راستش امشب برای این مهمونی گرفتم ک ب همه بگم تا دوهفته دیگه عروسیتونع..
پارت۱۱۵
#نور
کنار آدرینا و ماهور بودم خیلی با تعجب ب منو ماهور نگاه میکردن ماهور هم توی نگاش استرس جار میزد کمی باهاش صحبت کردم ک آروم شد معلوم بود فکرش درگیره ولی درگیره چی خدا میدونه..
امشب ماهور خیلی خوشگل شده بود ی پیراهن بلند مشکی ک تا دور گردنش بودو بدون آستین بود..موهای فرشو ی سمت شونه برهنش ریخته بود آرایش زیبایی هم داشت..نگاه خیرشو ب سمتی دوخته بود سرمو ب سمتی ک خیره شده بود دوختم و با دیدن آراز تعجب کردم وای آخ جون ی عروسی افتادم خخ..آرازم خیلی خوشتیپ کرده بود تیپ مشکی زده بود اوو عروسو دامادمون چ ستی هم کرده بودن خخ..با آرنجم ضربه ای ب دستش زدم ک سرشو ب سمتم برگردوند و با حرص گفت؛
_اون دخترع کیع؟
با تعجب گفتم:کدوم!؟
_همونی ک دو دستی چسبیده بهش
با خنده گفتم:کیع؟به کیع دو دستی چسبیده
انگار یهو حواسش جمع شد برگشت سمتم و شونشو انداخت بالا وبا تته پته گفت:
_هی..هیچکش..من..من برم سمت اون سلف گرسنم شد..
لب پاینمو تو دهنم گرفتم ک متوجه خندم نشه با حرص همینطور ک ب آراز نگاه میکرد ب سمت میز سلف میرفت..
_ آخ نکن با جام شرابم
سریع لبمو از دهنم بیرون اوردم و براش زبون دراوردم و گفتم؛
_دوس دارم
_ک دوست داری من اون جام شراب ل..
_آدین
ن اشتباه نگیرن اخطار من نبود صدای پدربزرگ آدین بود یا همون آقا بزرگ بود ک آدینو صدا زده بود...به سمتش برگشتیم ک گفت بریم داخل و میخواد باهامون درمورد چر اینکه اینجا جمعتون کردم صحبت کنم و اول میخوام ب شما بگم..
نگران شدم و ب آدین نگاه کردم ک چشماشو روی هم گذاشتو باز کرد ک یعنی نگران نباش اتفاقی نمی افته وارد عمارت شدیم و آقا بزرگ مارو ب سمت اتاق کارش برد و پشت میزش نشست و منو آدین هم روی مبل چرم قهوای رنگی ک توی اتاق کار شیک آقا بزرگ بود نشستیم و خیره ب آقا بزرگ شدیم ک گفت:
_خوب بچه ها درسته ب اجبار من و علیرضاخان نامزد کردین و اتفاق های زیاد خوشایندی براتون نیفت اون تصادف و فهمیدن وجود داشتن ی همزاد عجیبه ولی واقعیت داره و..
ادامه حرفشو نزد وبرگشتو ب آدین نگاه کرد نگران شدم نکنه..
آقا بزرگ:آدین پسرم چرا رنگت پریده حالت خوبه؟
ب چهرش دقیقا نگاه کردم حتما درد داشته..آروم دستشو گرفتم و زیر لب گفتم:
_من هستم آدین هر اتفاقی بیفته من هستم و هیچکس جرات نداره منو ازتو بگیره چون تو هستی
با حرفم آروم شد و با استرس و نگرانی بهم نگاه کرد..از این نگران بود ک یوقت بخاطر بیماریش جدا نشیم درکش میکردم خودمم اول نگران بودم ولی من همچین احازه ای بهشون نمیدم..
آدین:من خوبم آقا بزرگ شما لطفا اصل متلبو بگین ک جونمون در اومد
با حرف آخرش لبخند روی لبای آقا بزرگ اومد وگفت:
_خوب راستش امشب برای این مهمونی گرفتم ک ب همه بگم تا دوهفته دیگه عروسیتونع..
۱۵.۰k
۰۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.