رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۱۶
با تعجب ب آدین نگاه کردم..عروسی!!..دوهفته دیگه..باورم نمیشه..آدین با تعجب گفت:
-آقا بزرگ جدی که نمیگین؟
آقا بزرگ آرنجشو روی میز گذاشت و چونشو روی دستش گذاشت وبا جدیت کامل گفت:تو توی صورت من اثری از شوخی میبینی؟
آدین هم با صداقت کامل گفت:نه
آقا بزرگ:پس بجای این حرفا بهتر توی این دوهفته ب کارای عروسی برسید..
آدین با نیش باز گفت:چشم رو چشمام
آقا بزرگ لبخندی زد وگفت:خوبه پس خودتون مشخص کنید کجا میخوایین عروسی رو بگیرید
ب آدین نگاه کردم درموردش فکر کرده بودیم میخواستیم جشنمون اولین جایی ک همو دیده بودیم باشه با لبخند نگاش کردم ک اونم لبخندی بهم زد و روبه آقا بزرگ گفت:
-راستش آقا بزرگ ما تصمیم گرفتیم عروسیمون اینجا باشه.
آقا بزرگ با تعجب گفت:اینجا!!
آدین:آره اینجا توی باغ
وبعد نگام کرد و گفت:سمت درخت بید مجنون
آقا بزرگ لبخندی زد و سرشو تکون دادوگفت:من حرفی ندارم هرجور خودتون راحتین
وبعد از جاش بلند شد و باهم به سمت در رفتیم بعد از خارج شدنمون دستشو روی شونه آدین گذاشت متوجه شدم میخوان باهم صحبت کنن برای همین ازشون جدا شدم و بیرون رفتم همه چی خوب بود نگام به مامان آرزو افتاد که درتکاپوی مهمانی بود ب سمت دیگه ای نگاه کردم ک دیدم مامانم با مادر ماهور درحال صحبت کردنه خوشحال شدم که باهم صمیمی شدن..با احساسی دستی روی شونم نشست سرمو ب سمتش برگردوندم آراز بود تعجب کردم که سریع گفت:نور میدونی ماهور کجاست؟
باشیطنت ابرومو انداختم بالاوگفتم:ماهور!برای چی میخوای بدونی!
دستشو پوشت گردنش گذاشت و شونشو بالا انداختو گفت:
_همینطوری
لبخند شیطونی زدم و گفتم: تو که راست میگی
با کلافگی گفت:نور وقتی خودت میدونی چرا میخوای برات توضیح بدم.
انگش نشانمو سمت خودم گرفتم وبا حالت تعجبی گفتم:
_من!من که چیزی نمیدونم!!نکنه چیزی شده؟
از کلافگیش که نمیتونه حرفشو بزنه لبخندی روی لبم اومد و گفت:
-بهم گفت بود میره سمت سلف دیگه الان نمیدونم کجاست
لبخندی زد و ممنونی گفت و سریع قدم تند کرد تا بگرده دنبال شاهزاده خانوم غمگین
-میبینم خانم خجالتیم شیطون شده
خنده ای کردم ک لبخندی زد وگفت:همیشه بخند
بهش نگاه کردم بازم میگم نباید جلیقه می پوشید خودم کردم ک لعنت برخودم باد..چرا انقدر خوشگلش کردم!؟..
آدین:آقا بزرگ درمورد بیمارسم میدونه
با تعجب نگاش کردم ک لبخند زد و گفت:
-بهم گفتش ک نگران چیزی نباشم و زندگیمو کنم هزاران یا میلیون ها انسان هستین ک بیماری منو دادن و زندگی میکنن
لبخندی زدم و دستشو گرفتم و گفتم:
-پس دیگه نمیخواد نگران چیزی باشی
سرشو تکون دادوگفت:نور..موافقی بریم توی باغ
و آروم گفت:بید مجنون
سرمو با ذوق تکون دادم و سریع گفتم:ب شرطی ک سگی نباشه
خنده ای کرد و دستمو گرفت ب سمت جنگل
پارت۱۱۶
با تعجب ب آدین نگاه کردم..عروسی!!..دوهفته دیگه..باورم نمیشه..آدین با تعجب گفت:
-آقا بزرگ جدی که نمیگین؟
آقا بزرگ آرنجشو روی میز گذاشت و چونشو روی دستش گذاشت وبا جدیت کامل گفت:تو توی صورت من اثری از شوخی میبینی؟
آدین هم با صداقت کامل گفت:نه
آقا بزرگ:پس بجای این حرفا بهتر توی این دوهفته ب کارای عروسی برسید..
آدین با نیش باز گفت:چشم رو چشمام
آقا بزرگ لبخندی زد وگفت:خوبه پس خودتون مشخص کنید کجا میخوایین عروسی رو بگیرید
ب آدین نگاه کردم درموردش فکر کرده بودیم میخواستیم جشنمون اولین جایی ک همو دیده بودیم باشه با لبخند نگاش کردم ک اونم لبخندی بهم زد و روبه آقا بزرگ گفت:
-راستش آقا بزرگ ما تصمیم گرفتیم عروسیمون اینجا باشه.
آقا بزرگ با تعجب گفت:اینجا!!
آدین:آره اینجا توی باغ
وبعد نگام کرد و گفت:سمت درخت بید مجنون
آقا بزرگ لبخندی زد و سرشو تکون دادوگفت:من حرفی ندارم هرجور خودتون راحتین
وبعد از جاش بلند شد و باهم به سمت در رفتیم بعد از خارج شدنمون دستشو روی شونه آدین گذاشت متوجه شدم میخوان باهم صحبت کنن برای همین ازشون جدا شدم و بیرون رفتم همه چی خوب بود نگام به مامان آرزو افتاد که درتکاپوی مهمانی بود ب سمت دیگه ای نگاه کردم ک دیدم مامانم با مادر ماهور درحال صحبت کردنه خوشحال شدم که باهم صمیمی شدن..با احساسی دستی روی شونم نشست سرمو ب سمتش برگردوندم آراز بود تعجب کردم که سریع گفت:نور میدونی ماهور کجاست؟
باشیطنت ابرومو انداختم بالاوگفتم:ماهور!برای چی میخوای بدونی!
دستشو پوشت گردنش گذاشت و شونشو بالا انداختو گفت:
_همینطوری
لبخند شیطونی زدم و گفتم: تو که راست میگی
با کلافگی گفت:نور وقتی خودت میدونی چرا میخوای برات توضیح بدم.
انگش نشانمو سمت خودم گرفتم وبا حالت تعجبی گفتم:
_من!من که چیزی نمیدونم!!نکنه چیزی شده؟
از کلافگیش که نمیتونه حرفشو بزنه لبخندی روی لبم اومد و گفت:
-بهم گفت بود میره سمت سلف دیگه الان نمیدونم کجاست
لبخندی زد و ممنونی گفت و سریع قدم تند کرد تا بگرده دنبال شاهزاده خانوم غمگین
-میبینم خانم خجالتیم شیطون شده
خنده ای کردم ک لبخندی زد وگفت:همیشه بخند
بهش نگاه کردم بازم میگم نباید جلیقه می پوشید خودم کردم ک لعنت برخودم باد..چرا انقدر خوشگلش کردم!؟..
آدین:آقا بزرگ درمورد بیمارسم میدونه
با تعجب نگاش کردم ک لبخند زد و گفت:
-بهم گفتش ک نگران چیزی نباشم و زندگیمو کنم هزاران یا میلیون ها انسان هستین ک بیماری منو دادن و زندگی میکنن
لبخندی زدم و دستشو گرفتم و گفتم:
-پس دیگه نمیخواد نگران چیزی باشی
سرشو تکون دادوگفت:نور..موافقی بریم توی باغ
و آروم گفت:بید مجنون
سرمو با ذوق تکون دادم و سریع گفتم:ب شرطی ک سگی نباشه
خنده ای کرد و دستمو گرفت ب سمت جنگل
۱۲.۳k
۱۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.