رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۱۷
#ماهور
باحرص قاشق بستنی رو توی دهنم فرو کردم..من چم شده؟ چرا انقدر دارم حرص میخورم؟اصلا برای کیع دارم حرص میخورم؟ واسه اون چشم آبی..هع عمراً..دختر باز اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشع..عه عه چطور خودشو جلوی خانوادم ی آقا متشخص جا میزد..دختر باز..عوضی..منو بگو فکر کردم آدمه..براش متاسفم..
-برای کی؟
سرمو برگردوندم و نگاه بدی بهش کردم و قاشق بستی رو پر کردم و توی دهنم گذاشتم و سرمو ی سمت دیگه برگردوندم..
دستشو روی بازوم احساس کردم ک سفت گرفت و ب سمت خودش برگردوندو با اخم گفت:چتع؟
پورخندی زدم و گفتم:میخوای چم باشه
با کلافگی دستشو توی موهاش فرو کرد و با اون دستی ک بازومو گرفته بود ب سمت خودش کشید..فاصله زیادی بینمون نبود چشماشو بسته بود و از بین دندونای سابیدش گفت:چتع؟
راستش ازش ترسیده بودم اگه فاصلمون کمتر بود قطعا فرار میکردم اما حیف، بدبخت شدم چشماشو باز کرد فکر نمیکردم ی روزی چشمای آبی آرومش اینجوری طوفانی بشه
باهمون پوزخند جوابشو دادم
-من چمه؟هیچ حتما مشکل از خودته ک از من میبینی
بازومو فشرد و اسممو زیر لب زمزمه کرد و آروم گفت:
-هیچوقت هیچوقت اینطوری نگام نمیکنی
با تعجب ب چشماش خیره شدم ک گفت:
-فهمیدی؟
-دستمو ول کن
و زیر لب دختر باز بهش نصار کردم..ک احساس کردم بازوهام داره توی دستش خورد میشه..دیگه تحملم حدی داشت فقط واسه اینکه ابروی خواهرمو نبرم کاری باهاش نداشتم..دست آزادمو مشت کردم و روی سینش کوبیدم ک تکونی نخورد با حرص گفتم:
-ولم کن وحشی برو ب عوضی بازیت برس
ابرو هاش با تعجب بالا رفت و بازومو ول کردوگفت:
-تو از خطایی دیدی یا ب قول خودت عوضی بازی..من دختربازم ن تو بگو اصلا دیدی ک من با دختری باشم؟
-آره دیدم اونم همین امشب،خوب جلوی خانوادم خودتو مظلوم نشون میدادی خوب..
رومو برگردوندم ک برم ک موچ دستمو گرفت و گفت:
-منظورت جانانه خوبه اون ب من چسبیده بود ن من چرا انقدر بزرگش میکنی اون یکی از فامیل های نور هست ک خیلی نکست
اول چشماش دنبال اشکان بود ک اونو امشب ندید چسبید ب من
توی نگاش صداقت بود باور کرده بودپ..سرمو تکون دادم و گفتم:
-دستمو ول کن
هردوتا موچمو گرفت و ب سمت خودش کشید با چشمای درشت شده نگاش میکرد ک خم شد و بازومو بوسید داغ شدم انگار قلبم داشت فرو میریخت سریع با ترس ب اطرافم نگاه کردم ک دیدم هیچکس حواسش ب ما نیست
سرشو بلند کرد و ب چشمام نگاه کرد و گفت:
_ببخشید
ب بازوم نگاه کردم ک جای انگشتاش روی بازوی برهنم مونده بود و سرخ شده بود بهش نگاه کردم و گفتم:
-اشکالی نداره جبران کردی.
-جبران!
ب کفشش اشاره کردم ک کفشش و پارچه شلوارش بستنی شده بود..
-خوب میخواستی اونجوری نکشیم سمت خودت ک بستنی از ترس از دستام بیفته
با حرفم خندی بلندی کرد
پارت۱۱۷
#ماهور
باحرص قاشق بستنی رو توی دهنم فرو کردم..من چم شده؟ چرا انقدر دارم حرص میخورم؟اصلا برای کیع دارم حرص میخورم؟ واسه اون چشم آبی..هع عمراً..دختر باز اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشع..عه عه چطور خودشو جلوی خانوادم ی آقا متشخص جا میزد..دختر باز..عوضی..منو بگو فکر کردم آدمه..براش متاسفم..
-برای کی؟
سرمو برگردوندم و نگاه بدی بهش کردم و قاشق بستی رو پر کردم و توی دهنم گذاشتم و سرمو ی سمت دیگه برگردوندم..
دستشو روی بازوم احساس کردم ک سفت گرفت و ب سمت خودش برگردوندو با اخم گفت:چتع؟
پورخندی زدم و گفتم:میخوای چم باشه
با کلافگی دستشو توی موهاش فرو کرد و با اون دستی ک بازومو گرفته بود ب سمت خودش کشید..فاصله زیادی بینمون نبود چشماشو بسته بود و از بین دندونای سابیدش گفت:چتع؟
راستش ازش ترسیده بودم اگه فاصلمون کمتر بود قطعا فرار میکردم اما حیف، بدبخت شدم چشماشو باز کرد فکر نمیکردم ی روزی چشمای آبی آرومش اینجوری طوفانی بشه
باهمون پوزخند جوابشو دادم
-من چمه؟هیچ حتما مشکل از خودته ک از من میبینی
بازومو فشرد و اسممو زیر لب زمزمه کرد و آروم گفت:
-هیچوقت هیچوقت اینطوری نگام نمیکنی
با تعجب ب چشماش خیره شدم ک گفت:
-فهمیدی؟
-دستمو ول کن
و زیر لب دختر باز بهش نصار کردم..ک احساس کردم بازوهام داره توی دستش خورد میشه..دیگه تحملم حدی داشت فقط واسه اینکه ابروی خواهرمو نبرم کاری باهاش نداشتم..دست آزادمو مشت کردم و روی سینش کوبیدم ک تکونی نخورد با حرص گفتم:
-ولم کن وحشی برو ب عوضی بازیت برس
ابرو هاش با تعجب بالا رفت و بازومو ول کردوگفت:
-تو از خطایی دیدی یا ب قول خودت عوضی بازی..من دختربازم ن تو بگو اصلا دیدی ک من با دختری باشم؟
-آره دیدم اونم همین امشب،خوب جلوی خانوادم خودتو مظلوم نشون میدادی خوب..
رومو برگردوندم ک برم ک موچ دستمو گرفت و گفت:
-منظورت جانانه خوبه اون ب من چسبیده بود ن من چرا انقدر بزرگش میکنی اون یکی از فامیل های نور هست ک خیلی نکست
اول چشماش دنبال اشکان بود ک اونو امشب ندید چسبید ب من
توی نگاش صداقت بود باور کرده بودپ..سرمو تکون دادم و گفتم:
-دستمو ول کن
هردوتا موچمو گرفت و ب سمت خودش کشید با چشمای درشت شده نگاش میکرد ک خم شد و بازومو بوسید داغ شدم انگار قلبم داشت فرو میریخت سریع با ترس ب اطرافم نگاه کردم ک دیدم هیچکس حواسش ب ما نیست
سرشو بلند کرد و ب چشمام نگاه کرد و گفت:
_ببخشید
ب بازوم نگاه کردم ک جای انگشتاش روی بازوی برهنم مونده بود و سرخ شده بود بهش نگاه کردم و گفتم:
-اشکالی نداره جبران کردی.
-جبران!
ب کفشش اشاره کردم ک کفشش و پارچه شلوارش بستنی شده بود..
-خوب میخواستی اونجوری نکشیم سمت خودت ک بستنی از ترس از دستام بیفته
با حرفم خندی بلندی کرد
۲۱.۶k
۱۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.