سرگذشت واقعی
سرگذشت واقعی
قسمت اخر دنیای سحر💙
با لگدی که به شکمم زد چشام بسته شد هیچی نفهمیدم وقتی چشامو باز کردم
محمد شرمنده بالا سرم وایساده بود
_منو ببخش سحر من نمیدونستم
رومو برگردوندم تنها امید زندگیمو ازم گرفته بود بیشتر از قبل ازش متنفر شدم یه هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم سه ماه گذشت و زندگی ما هر روز داشت بدتر میشد تو اون روزا محمد مشکوک میزد همش سرش تو گوشیش بود تلفنای مشکوک جدا از هم میخابیدیم محمدم زیادی شورشو دراورده بود تا ساعت دونصفع شب تنها بودم
یه روز که داشتم گردگیری میکردم که چشمم افتاد به گردنبندی به اسم ملیحه محمد اومد خونه موضوع رو بهش بگم یکی زد زیر گوشم گف بهت هیچ ربطی نداره
و بعدها ک گوشیشو یواشکی چک کردم کلی پیام عاشقونه دیدم محمد زن صیغه ای داشت
میدونستم یه اتفاقایی افتاده هرروز کارم گریه بود زندگیم جهنم شده بود منم که سنی نداشتم با خونوادمم قهر بودم و حتی تلفنی هم باهاشون حرف نمیزدم چون اونارو مقصر میدونستم و تنها راهو مرگ دیدم خودکشی کردم اما از بخت بدم نجات پیدا کردم
به خونه بابام رفتم و موضوعو گفتم که محمد زن صیغه ای داره
بابام_خفه شو سحر خفه شو برو سر زندگیت
_بابا میخام طلاق بگیرم
_میخای منو سکته بدی میخای بی آبرو شم برو سر زندگیت محمد برمیگرده ب زندگیش نگران نباش
من الان که دارم این سرگذشت میگم در استانه 17 سالگیم با دنیایی نا امیدی زندگی پوچ که هنوزم نتونستم برای زندگیم تصمیم بگیرم جدایی یا ماندن #سرگذشت #واقعی #رمان
قسمت اخر دنیای سحر💙
با لگدی که به شکمم زد چشام بسته شد هیچی نفهمیدم وقتی چشامو باز کردم
محمد شرمنده بالا سرم وایساده بود
_منو ببخش سحر من نمیدونستم
رومو برگردوندم تنها امید زندگیمو ازم گرفته بود بیشتر از قبل ازش متنفر شدم یه هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم سه ماه گذشت و زندگی ما هر روز داشت بدتر میشد تو اون روزا محمد مشکوک میزد همش سرش تو گوشیش بود تلفنای مشکوک جدا از هم میخابیدیم محمدم زیادی شورشو دراورده بود تا ساعت دونصفع شب تنها بودم
یه روز که داشتم گردگیری میکردم که چشمم افتاد به گردنبندی به اسم ملیحه محمد اومد خونه موضوع رو بهش بگم یکی زد زیر گوشم گف بهت هیچ ربطی نداره
و بعدها ک گوشیشو یواشکی چک کردم کلی پیام عاشقونه دیدم محمد زن صیغه ای داشت
میدونستم یه اتفاقایی افتاده هرروز کارم گریه بود زندگیم جهنم شده بود منم که سنی نداشتم با خونوادمم قهر بودم و حتی تلفنی هم باهاشون حرف نمیزدم چون اونارو مقصر میدونستم و تنها راهو مرگ دیدم خودکشی کردم اما از بخت بدم نجات پیدا کردم
به خونه بابام رفتم و موضوعو گفتم که محمد زن صیغه ای داره
بابام_خفه شو سحر خفه شو برو سر زندگیت
_بابا میخام طلاق بگیرم
_میخای منو سکته بدی میخای بی آبرو شم برو سر زندگیت محمد برمیگرده ب زندگیش نگران نباش
من الان که دارم این سرگذشت میگم در استانه 17 سالگیم با دنیایی نا امیدی زندگی پوچ که هنوزم نتونستم برای زندگیم تصمیم بگیرم جدایی یا ماندن #سرگذشت #واقعی #رمان
۴۱.۶k
۱۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.