لحظه ای از عشق خواندی جان من بیمار شد

لحظه ای از عشق خواندی ، جان من بیمار شد
شور عشقت را گرفتم ، نبض من تکرار شد

در نگاهت چون عروسک خواب می دیدم که تو
لب به لب هایم نهادی ، عشق من بیدار شد

روح و جانم را ربودی ، دین و کیشم را گرفتی
از همه عالم گریزان , مست آن دیدار شد

در نمازم جای " سبحانَ " صدایت می زدم
در سکوت و انزوایم ، ذکر تو اجبار شد

تو ، خدایم ، نه ، وجودم را  گرفتی از من و
بی تو بودن در وجودم ، هرنفس انکار شد
دیدگاه ها (۳)

چه ساده روبروی من ، نشسته آه می کشیو روی عشق سبزمان خط سیاه ...

حلالم کن اگر روزی ز دستت دانه میچیدم تمام دل خوشیهارا به چش...

سهم من از غم تو این همه بیداد نبودمرغ دل جز به هوای غمت آزاد...

به در خانه ی تو آمده بودم نگراننفسم بند شد از شدت شوق ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط