ویو جونگکوک:
ویو جونگکوک:
تصمیم گرفتم از این راه اون دخترکوچولو رو واسه خودم بکنم و مطمئنم که موفق میشم چون هیچ کاری نبوده که من نتونم با موفقیت انجامش بدم
الان باید میرفتم و حاضر میشدم تا برم رستوران
یه کت و شلوار جذاب پوشیدم و موهام رو ریختم رو صورتم بعدهم عطر خوشبویی که همه دخترا واسش میمردن رو زدم و سوار ماشینم شدم تا برم
ویو ا.ت:
تو ماشین نشسته بودم و حواسم به چیزی نبود که دیدم ماشین وایساد دیدم که رسیدیم به رستوران از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران کسی نبود جز یه نفر که نشسته بود پاش رو انداخته بود رو پاش و داشت سیگار میکشید نزدیکش شدیم و من با دقت تر که نگاش کردم دیدم جئون جونگکوک بود با تعجب بهش نگاه میکردم
ب.ت: به به سلام شریک جدید
+سلام خوشحالم میبینمتون
م.ت: سلام از دیدنتون خوشوقتم جناب جئون
+خیلی ممنون منم همینطور
من حواسم نبود و خیلی ترسیده بودم و تعجب کرده بودم که مامانم با آرنجش زد بهم
_س...سلام من....کیم ا.ت هستم
+بله...شما باید دختر آقای کیم باشید درسته؟
_ب...بله
نشستیم و از روی منو هرکدوممون یه غذایی رو سفارش دادیم جونگکوک هم داشت با یه پوزخند مسخره بهم نگاه میکرد من خیلی ازش میترسیدم من اصلا فکرشو نمیکردم که در این حد به خانوادمون نزدیک بشه
شاممون تموم شد و پدرم و جونگکوک باهم راجب کاراشون صحبت کردن بعدهم بلند شدیم تا برگردیم وقتی داشتیم از رستوران خارج میشدیم جونگکوک دستش رو به جیبش زده بود و خیلی کراش راه میرفت یه پوزخند رو لبش بود و به من زول زده بود بعدم یه چشمک نسیبم کرد و رفت سوار ماشینش شد ماهم برگشتیم خونه
صبح شد و از خواب پاشدم الان آخر هفته بود منم یه مقدار دیرتر از خواب پاشدم
رفتم دستشویی و از پله ها اومدم پایین پیش مامانم
_مادر...شما هنوز منو نبخشیدین؟
م.ت: توقع داری بخشیده باشمت؟
_خواهش میکنم منو ببخشین
م.ت: ا.ت تو همچین دختری نبودی نمیدونم کی تورو اینجوری کرد
_مادر من نمیخواستم این حرف هارو الان بهتون بزنم ولی خب میگم بلکه شماهم یکم به رفتاراتون فکر کنید...مادر منم به عنوان یه دختر حق ندارم خوش بگذرونم و از زندگیم لذت ببرم؟من میدونم که شما نگران آیندم هستین اما این دلیل نمیشه که آدم نتونه شاد باشه و از زندگیش لذت ببره
م.ت: ینی تو میخوای به ما یاد بدی که چطور تربیتت کنیم؟
_نه...من...
م.ت: نیاز نیست به دور و بری هات نگاه کنی چون تو با اونا فرق داری تو مثل اونا ولگرد نیستی تو واسه آیندت آرزو هایی داری
از این حرف های مامانم خسته شده بودم ناخواسته اشک تو چشمام حلقه زد و اشکام از چشمم سرازیر شدن و گونه هام رو خیس کردن...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
تصمیم گرفتم از این راه اون دخترکوچولو رو واسه خودم بکنم و مطمئنم که موفق میشم چون هیچ کاری نبوده که من نتونم با موفقیت انجامش بدم
الان باید میرفتم و حاضر میشدم تا برم رستوران
یه کت و شلوار جذاب پوشیدم و موهام رو ریختم رو صورتم بعدهم عطر خوشبویی که همه دخترا واسش میمردن رو زدم و سوار ماشینم شدم تا برم
ویو ا.ت:
تو ماشین نشسته بودم و حواسم به چیزی نبود که دیدم ماشین وایساد دیدم که رسیدیم به رستوران از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران کسی نبود جز یه نفر که نشسته بود پاش رو انداخته بود رو پاش و داشت سیگار میکشید نزدیکش شدیم و من با دقت تر که نگاش کردم دیدم جئون جونگکوک بود با تعجب بهش نگاه میکردم
ب.ت: به به سلام شریک جدید
+سلام خوشحالم میبینمتون
م.ت: سلام از دیدنتون خوشوقتم جناب جئون
+خیلی ممنون منم همینطور
من حواسم نبود و خیلی ترسیده بودم و تعجب کرده بودم که مامانم با آرنجش زد بهم
_س...سلام من....کیم ا.ت هستم
+بله...شما باید دختر آقای کیم باشید درسته؟
_ب...بله
نشستیم و از روی منو هرکدوممون یه غذایی رو سفارش دادیم جونگکوک هم داشت با یه پوزخند مسخره بهم نگاه میکرد من خیلی ازش میترسیدم من اصلا فکرشو نمیکردم که در این حد به خانوادمون نزدیک بشه
شاممون تموم شد و پدرم و جونگکوک باهم راجب کاراشون صحبت کردن بعدهم بلند شدیم تا برگردیم وقتی داشتیم از رستوران خارج میشدیم جونگکوک دستش رو به جیبش زده بود و خیلی کراش راه میرفت یه پوزخند رو لبش بود و به من زول زده بود بعدم یه چشمک نسیبم کرد و رفت سوار ماشینش شد ماهم برگشتیم خونه
صبح شد و از خواب پاشدم الان آخر هفته بود منم یه مقدار دیرتر از خواب پاشدم
رفتم دستشویی و از پله ها اومدم پایین پیش مامانم
_مادر...شما هنوز منو نبخشیدین؟
م.ت: توقع داری بخشیده باشمت؟
_خواهش میکنم منو ببخشین
م.ت: ا.ت تو همچین دختری نبودی نمیدونم کی تورو اینجوری کرد
_مادر من نمیخواستم این حرف هارو الان بهتون بزنم ولی خب میگم بلکه شماهم یکم به رفتاراتون فکر کنید...مادر منم به عنوان یه دختر حق ندارم خوش بگذرونم و از زندگیم لذت ببرم؟من میدونم که شما نگران آیندم هستین اما این دلیل نمیشه که آدم نتونه شاد باشه و از زندگیش لذت ببره
م.ت: ینی تو میخوای به ما یاد بدی که چطور تربیتت کنیم؟
_نه...من...
م.ت: نیاز نیست به دور و بری هات نگاه کنی چون تو با اونا فرق داری تو مثل اونا ولگرد نیستی تو واسه آیندت آرزو هایی داری
از این حرف های مامانم خسته شده بودم ناخواسته اشک تو چشمام حلقه زد و اشکام از چشمم سرازیر شدن و گونه هام رو خیس کردن...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
۳.۴k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.