ویو ا.ت:
ویو ا.ت:
مادرم به صورتم نگاهی انداخت و اومد و من رو تو آغوشش گرفت با تعجب بهش نگاه کردم چون من هروقت ناراحت بودم یا گریه میکردم براش مهم نبود و بدتر سرکوفتم میکرد
منم بغلش کردم و یکم در آغوشش گریه کردم
یکم که تو بغل مامانم بودم از جام پاشدم و رفتم در یخچال رو باز کردم تا ببینم توش چیه راستش همیشه هروقت حوصلم سر میرفت همین کارو میکردم خخخخ (مث من😂) یه آبمیوه توتفرنگی با بسته ماکارون رو آوردم بیرون و خوردم بعد هم از پله ها رفتم بالا تو اتاقم یکم درس خوندم و حدودا دوساعت گذشت تا اینکه پدرم از سرکار برگشت بلند شدم و تاپی که تنم بود رو عوض کردم چون همیشه تو اتاقم لباسای راحت و باز میپوشیدم از اتاقم اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین و تعزیم کوتاهی کردم و کنار مادر و پدرم سر میز نشستم
_سلام پدر
ب.ت: سلام (سرد)
شروع کردم به غذا خوردن
ب.ت: امشب قراره شریک جدیدم به اینجا بیاد به خدمتکارا بگید همه جارو خوب تمیز کنن و برق بندازن
م.ت: باشه همینکارو میکنیم
با شنیدن شریک جدید لیوانی رو که یکم از میز بلند کرده بودم تا نوشابه بخورم از دستم افتاد و میز رو کثیف کرد سریع از جام پریدم و با دستمال کاغذی جمعش کردم بعدهم نشستم سر جام
م.ت: حواست کجاست ا.ت؟
_ب...ببخشید مادر
خیلی نگران بودم و استرس داشتم یعنی اون جونگکوک چرا میخاد به من اینقد نزدیک بشه غذام رو کامل نخوردم و بیشترش موند از جام بلند شدم و تعزیم کردم و خاستم که برم تو اتاقم
م.ت: چرا غذاتو کامل نخوردی ا.ت؟
_ببخشید مادر جان میل نداشتم
از پله ها رفتم بالا و خودم رو انداختم رو تخت و به سقف خیره شدم یعنی اون جونگکوک از من چی میخاد تو همین فکرا بودم که خوابم برد...
آروم چشمام رو باز کردم اصلا نفهمیدم که چطور خوابم برد و اینهمه ساعت خوابیدم نگاهی به ساعت کردم ساعت ۹ شب بود سریع از رو تخت پریدم حتما جونگکوک الان اومده رفتم جلو پنجره و حیاط رو نگاه کردم که ماشین جونگکوک رو دیدم از اتاقم اومدم بیرون و از لای نرده ها طبقه پایین رو نگاه کردم کسی اونجا نبود چندتا پله پایین تر رفتم و یکی از خدمتکارا رو صدا زدم
_هی بیا اینجا ببینم
خدمتکار: بله خانم کاری داشتین
_مهمون اومده خونمون درسته؟
خدمتکار: بله آقای جئون، شریک پدرتون اومدن
_خب...الان کجان؟
خدمتکار: توی اتاق نشیمن هستن خانم
برگشتم تو اتاقم و رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم و موهام رو شونه کردم بعدم یه لباس مناسب پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین لای در اتاق نشیمن باز بود از لای در به پدرم و جونگکوک و مادرم نگاه کردم داشتن مشروب میخوردن مادرمم همینطور مادر و پدرم خودشون فکر میکنن بی عیب ترین انسان ها هستن درحالی که...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
مادرم به صورتم نگاهی انداخت و اومد و من رو تو آغوشش گرفت با تعجب بهش نگاه کردم چون من هروقت ناراحت بودم یا گریه میکردم براش مهم نبود و بدتر سرکوفتم میکرد
منم بغلش کردم و یکم در آغوشش گریه کردم
یکم که تو بغل مامانم بودم از جام پاشدم و رفتم در یخچال رو باز کردم تا ببینم توش چیه راستش همیشه هروقت حوصلم سر میرفت همین کارو میکردم خخخخ (مث من😂) یه آبمیوه توتفرنگی با بسته ماکارون رو آوردم بیرون و خوردم بعد هم از پله ها رفتم بالا تو اتاقم یکم درس خوندم و حدودا دوساعت گذشت تا اینکه پدرم از سرکار برگشت بلند شدم و تاپی که تنم بود رو عوض کردم چون همیشه تو اتاقم لباسای راحت و باز میپوشیدم از اتاقم اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین و تعزیم کوتاهی کردم و کنار مادر و پدرم سر میز نشستم
_سلام پدر
ب.ت: سلام (سرد)
شروع کردم به غذا خوردن
ب.ت: امشب قراره شریک جدیدم به اینجا بیاد به خدمتکارا بگید همه جارو خوب تمیز کنن و برق بندازن
م.ت: باشه همینکارو میکنیم
با شنیدن شریک جدید لیوانی رو که یکم از میز بلند کرده بودم تا نوشابه بخورم از دستم افتاد و میز رو کثیف کرد سریع از جام پریدم و با دستمال کاغذی جمعش کردم بعدهم نشستم سر جام
م.ت: حواست کجاست ا.ت؟
_ب...ببخشید مادر
خیلی نگران بودم و استرس داشتم یعنی اون جونگکوک چرا میخاد به من اینقد نزدیک بشه غذام رو کامل نخوردم و بیشترش موند از جام بلند شدم و تعزیم کردم و خاستم که برم تو اتاقم
م.ت: چرا غذاتو کامل نخوردی ا.ت؟
_ببخشید مادر جان میل نداشتم
از پله ها رفتم بالا و خودم رو انداختم رو تخت و به سقف خیره شدم یعنی اون جونگکوک از من چی میخاد تو همین فکرا بودم که خوابم برد...
آروم چشمام رو باز کردم اصلا نفهمیدم که چطور خوابم برد و اینهمه ساعت خوابیدم نگاهی به ساعت کردم ساعت ۹ شب بود سریع از رو تخت پریدم حتما جونگکوک الان اومده رفتم جلو پنجره و حیاط رو نگاه کردم که ماشین جونگکوک رو دیدم از اتاقم اومدم بیرون و از لای نرده ها طبقه پایین رو نگاه کردم کسی اونجا نبود چندتا پله پایین تر رفتم و یکی از خدمتکارا رو صدا زدم
_هی بیا اینجا ببینم
خدمتکار: بله خانم کاری داشتین
_مهمون اومده خونمون درسته؟
خدمتکار: بله آقای جئون، شریک پدرتون اومدن
_خب...الان کجان؟
خدمتکار: توی اتاق نشیمن هستن خانم
برگشتم تو اتاقم و رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم و موهام رو شونه کردم بعدم یه لباس مناسب پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین لای در اتاق نشیمن باز بود از لای در به پدرم و جونگکوک و مادرم نگاه کردم داشتن مشروب میخوردن مادرمم همینطور مادر و پدرم خودشون فکر میکنن بی عیب ترین انسان ها هستن درحالی که...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
۳.۸k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.