پارت هفتم

پارت هفتم
#احمد ( پدر رها )
که دیدم رها داره زنگ میزنه که یهو دکتر از در اتاق عمل امده با سرعت رفتم پیشش و تمام فکر این بود اگر رزا چیزیش بشه رها و رایا منو میکشن
دکتر : همراه بیمار خانم احمدی ( فامیلی مادر رها ، اسم مادر رها ( رزا احمدی بود ) ) ؟؟
احمد (پدر رها ) : بله خانم دکتر من هستم !

دکتر : نسبتتون با بیمار چیه ؟

احمد : همسرش هستم !

دکتر : ما تمام تلاشمون رو کردیم اما متاسفانه بیمار وسط عمل به هوش امدن و یه به سرعت خیلی قافلگیر کننده ای اوردوز ( ایست قلبی ) کردن ....... و متاسفانه بیمار رو از دست دادیم من واقعا متاسفم 😔
بهتون تسلیت میگم من بیمار دارم باید برم خدا بهتون صبر بده .......

دکتر رفت و یهو برگشت و گفتم

دکتر : ببخشید ما به دخترشون خبر دادیم که ایشون فوت کردن و شمارشون رو از داخل موبایل خانم احمدی گرفتیم

وقتی گفت به دخترشون گفتم انگار یه سطل اب یخ ریختن روم از یه طرف ناراحت بودم برای دخترام و از یه طرف خوشحال بودم برای اینکه میتونم رویا رو بیارم تو خونه خودم و باهاش با بچه هام زندگی کنم

#رها
تو خواب بودم که یهو موبایلم زنگ خورد برای اینکه رایا بیدار نشه رفتم بیرون از اتاق و در بستم صحبت کردم
رها : الو بفرمایید
خانم : الو سلام خانم رها ؟
رها : بله بفرمایید خودم هستم
خانم : ببخشید یه یک ساعت پیش یه خانم رو اوردن و متاسفانه در هین عمل قلبشون اوردوز کرد و متاسفانه فوت کردن و ما شماره ی شما رو داخل موبایل پیدا کردیم که شماره ی شما نوشته بود *دختر قشنگم رها* من بهتون تسلیت میگم مادتون فوت کرد لطفا بیان وسایلشون رو تنویل بگیرید.
رها : خانمممممم میفهمی چی میگییییییی هااااااااا مادر من زندست اصلا برای چی اوردن اونحجا مادرمممممممممم رو هاااااااا
خانم : رها خانم لطفا ارامش خودتون رو حفظ کنید ایشوت تصادف کردن
رها : ماماننننننننننن اخههههه چرااااااااااا ( با گریه و زاری )

بعد رایا از اتاق امد بیرون با دیدن رایا گریم بیشتر شد و دوییدن پایین و عین دیوونه ها مامانم رو صدا میزدم و با سرعت دست رایا رو گرفتم و سوئیچ ماشین رو روی میز با سرعت گرفتم با تموم قدرت پامو گذاشتم رو گاز رسیدم بیمارستان که از خانمی که داخل پذیرش بود پرسیدم

رها : ببخشید ..... یه خانم به اسم رزا احمدی نیاوردن اینجا
خانم : برید ......
رها : ممنون
راه افتادم به همون ادرسی که بهم داد رفتم در اتاق رو باز کردم که ....
دیدگاه ها (۱)

پارت هشتم #رها در اتاق رو باز کردم که دیدم بابام رو به پنج...

ببخشید دیر شد من تازه امروز رسیدم پرواز ها تداخل پیدا کرده ب...

پارت ششم #احمد داشتم به حرفای رویا فکر میکردم کهرزا گفت ر...

لطفا بخونین ممنون 🙏

عشق مافیایی p3

خیانت

مرگ بی پایان پارت ۳۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط