پارت ششم
پارت ششم
#احمد
داشتم به حرفای رویا فکر میکردم کهرزا گفت
رزا ( مادر رها ) : من میخوام برم بیرون برای رها و رایا وسایل بگیرم تو میای با هم بگیریم 😍
احمد : نه خودت برو من حوصله ندارم ( خیلی سرد) 😒
رزا (مادر رها ) : باشه ( ناراحت ) 😔
نمیخواستم دعوا راه بندازم چون دلم نمیخواست مثل رویا باشم
۱ ساعت ۳۰ مین گذشته بود اما رزا نیومده بود نگران بودم و رفتم سمت اتاق رها و رایا دیدم خوابن خیالم راحت و از اتاقشون دور شدن و تو همون فکرا بودم که صدای گوشی من و به خودم اورد رفتم گوشی رو گرفتم که رزا بود
رزا (مادر رها ) : احمد میشه بیای به این لوکیشنی که میفرستم( با گریه )
احمد : باز چی شد؟( خیلی سرد )
رزا (مادر رها ) : احمد لطفا ( با گریه )
احمد : باشه باشه امدم ( کمی نگران )
موبایلم و قطع کردم و گذاشتم تو جیبم و سوئیچ ماشین رو از رو میز گرفتم و راه اقتادم سمت همون لوکیشنی که برام فرستاده بود رفتم دیدم که ماشین رزا اونجاست ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و رفتم
رو به روی رزا گفتم
احمد : چی شده ؟
رزا : من با این اقا تصادف کردم و میگه جای خسارت با من
احمد : خب با تو چی ؟
رزا : میگه با من بخواب ، مسگه یه شب مال من باش ( با گریه و زاری فراوان )
یکمی فکر کردم دیدم من که اصلا رزا رو دوست ندارم پس بهتره بدم بره و رویا رو حاش بیارم اره فکر خوبیه !
احمد : اقای محترم !
مرده : بله
احمد : با پیشنهادتون موافقت شد
مرده : واقعا
احمد : اره
اون مرده دست رزا کشید برد به زور جلو نشونت مرده با سرعت زیاد به روندم کرد که از حال خودم در امدم دیدم رزا در ماشین رو باز کرده و خودش رو پرت کرده پایین
😱
خودم ماتم زده بود اون مرده راه خودش رو با سرعت بیشتر گرفت و رفت من بدو بدو رفتم سمت رزا ( بخوره تو سرت بدو بدو رفتن زن خودت رو به گشتن دادی اخ اینو بدم من به ۱۰۰ روش سامورایی میکشمش 😢👄😭) از سرش خون میومد بغلش کردم و با سرعت بردمش بیمارستان که دکتر گفت باید عمل بشه منم سریع رفتم کاراش رو انجام دادم که دیدم رها داره زنگ میزنه که یهو ......
#احمد
داشتم به حرفای رویا فکر میکردم کهرزا گفت
رزا ( مادر رها ) : من میخوام برم بیرون برای رها و رایا وسایل بگیرم تو میای با هم بگیریم 😍
احمد : نه خودت برو من حوصله ندارم ( خیلی سرد) 😒
رزا (مادر رها ) : باشه ( ناراحت ) 😔
نمیخواستم دعوا راه بندازم چون دلم نمیخواست مثل رویا باشم
۱ ساعت ۳۰ مین گذشته بود اما رزا نیومده بود نگران بودم و رفتم سمت اتاق رها و رایا دیدم خوابن خیالم راحت و از اتاقشون دور شدن و تو همون فکرا بودم که صدای گوشی من و به خودم اورد رفتم گوشی رو گرفتم که رزا بود
رزا (مادر رها ) : احمد میشه بیای به این لوکیشنی که میفرستم( با گریه )
احمد : باز چی شد؟( خیلی سرد )
رزا (مادر رها ) : احمد لطفا ( با گریه )
احمد : باشه باشه امدم ( کمی نگران )
موبایلم و قطع کردم و گذاشتم تو جیبم و سوئیچ ماشین رو از رو میز گرفتم و راه اقتادم سمت همون لوکیشنی که برام فرستاده بود رفتم دیدم که ماشین رزا اونجاست ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و رفتم
رو به روی رزا گفتم
احمد : چی شده ؟
رزا : من با این اقا تصادف کردم و میگه جای خسارت با من
احمد : خب با تو چی ؟
رزا : میگه با من بخواب ، مسگه یه شب مال من باش ( با گریه و زاری فراوان )
یکمی فکر کردم دیدم من که اصلا رزا رو دوست ندارم پس بهتره بدم بره و رویا رو حاش بیارم اره فکر خوبیه !
احمد : اقای محترم !
مرده : بله
احمد : با پیشنهادتون موافقت شد
مرده : واقعا
احمد : اره
اون مرده دست رزا کشید برد به زور جلو نشونت مرده با سرعت زیاد به روندم کرد که از حال خودم در امدم دیدم رزا در ماشین رو باز کرده و خودش رو پرت کرده پایین
😱
خودم ماتم زده بود اون مرده راه خودش رو با سرعت بیشتر گرفت و رفت من بدو بدو رفتم سمت رزا ( بخوره تو سرت بدو بدو رفتن زن خودت رو به گشتن دادی اخ اینو بدم من به ۱۰۰ روش سامورایی میکشمش 😢👄😭) از سرش خون میومد بغلش کردم و با سرعت بردمش بیمارستان که دکتر گفت باید عمل بشه منم سریع رفتم کاراش رو انجام دادم که دیدم رها داره زنگ میزنه که یهو ......
۲۷.۲k
۲۴ اسفند ۱۳۹۹