دوراهی۲ پارت۶
#دوراهی۲#پارت۶
-خوابیدی
چشمامو باز کردم
+ن عکستو بغل کردم و چشمامو بستم
-تا کی میخوای اینجوری باشی
+چجوری
-لباسای مشکی و ...
+من تاروزی ک زنده ام همینطوریم اون روزی ک میمیرم اختیارم دست خودم نیست وگرنه کفن هم میگفتم یه پارچه مشکی باشه
-انقدر نبودم اذیتت میکنه
+خودت چی فکر میکنی
-ن اگر اذیت میشدی این کارو با من نمیکردی بسه بازی
+ولی ب خدا من نمیدونستم
علیرضا ی لبخند تمسخر آمیز زد و رفت سمت بالکن و گفت
-کاری میکنم که هرشب کابوس منو ببینی
یهویی آتیش گرفت و تمام خونه رو به آتیش کشید
بلند داد زدم
از خواب پریدم خیس عرق بودم ساعت ۹ شب بود
چشمام خیس بود ک نشون میداد تو خواب گریه کردم صدای زنگ خونه منو ب خودم آورد مانتومو پوشیدم و روسریمو سرم کردم درو باز کردم رضا بود
-سلام ...خوبی
نفس نفس زنان گفتم
+خوبم چیزی نیست
-اگر حالتون بده بریم بیمارستان
+ن خوبم داشتم خواب میدیدم
-خواب علیرضا؟
+غیر اون ک کسی تو خواب ما نمیاد
-اره راست میگی ....
+کاری داشتین انگار
-اخ آره خبر خوش
+چی شده
-زنگ زدن واسه کار قبولمون کردن
+واقعا
-اره فقط مثل اینکه سه نفریم برای حسابداری
+اع مگه آگهی نبود ۲ نفر
-اره سه روز پیش یکی رو استخدام کردن دوا دیگ میخواستن
+آها خب ساعت چند باید بریم
-گفت ۷ونیم ک تا ۸ توضیحاتو بدن گفتن کار خیلیه امکان داره زیاد بمونین ویایلتون مثل شارژ بیارین
+اعع باشه
-بازم با هم همکار شدیم
+آره ولی کاش علیرضا هم بود
-اره واقعا بدون اون منم نمیتونم
چند لحظه ای ب سکوت بود ک رضا گفت
-مزاحمت نشم دیگ
+ن مراحمی
-خدافظ
+خدافظ
درو بستم و اومدم تو همینجوری خوابم نمیبرد چ برسه الان ک با این خواب آشفته
که دیدم
حوله مو برداشتم و رفتم حمام
حمومم ک تموم شد و اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود حالم از شبا بهم میخورد شبا طولانی بود و حالم بیشتر بد میشد و بی حوصله تر بودم ۳۶ میس کال دیگ
سارا سارا سارا
واقعا توقع داری جواب تلفناتو بدم ؟وه دروغایی میخوای ب من تحویل بدی تو باعث تمام بد بختی هامی اگر تو خواهر من نبودی الان این ماجراهارو نداشتم
باز هم تماس
لباسامو که پوشیدم و رفتم واسه خودم قهوه بریزم
که با وجود علاقه علیرضا ب قهوه پشیمون شدم
داشتم فنجون و میزاشتم سر جاش ک یه صدایی از پشت گفت
-عیبی نداره قهوه تو بخور
چنان ترسیدم ک فنجون از دستم افتاد و همزمان ی جیغ بلندی کشیدم
علیرضا بود
+وای قلبم ریخت
-ببخشید میگم عیبی نداره قهوه تو بخور منم میخورم
لبخندی زدم و روی اپن دوتا فنجون آماده کردم
علیرضا گفت
-ب خودت بیا خیلی وقته دارن در میزنن
راست میگفت در میزدن سریع مانتو پوشیدم و روسری سرم کردم درو باز کردم رضا بود
#کافه_رمان
#خاص #جذاب
-خوابیدی
چشمامو باز کردم
+ن عکستو بغل کردم و چشمامو بستم
-تا کی میخوای اینجوری باشی
+چجوری
-لباسای مشکی و ...
+من تاروزی ک زنده ام همینطوریم اون روزی ک میمیرم اختیارم دست خودم نیست وگرنه کفن هم میگفتم یه پارچه مشکی باشه
-انقدر نبودم اذیتت میکنه
+خودت چی فکر میکنی
-ن اگر اذیت میشدی این کارو با من نمیکردی بسه بازی
+ولی ب خدا من نمیدونستم
علیرضا ی لبخند تمسخر آمیز زد و رفت سمت بالکن و گفت
-کاری میکنم که هرشب کابوس منو ببینی
یهویی آتیش گرفت و تمام خونه رو به آتیش کشید
بلند داد زدم
از خواب پریدم خیس عرق بودم ساعت ۹ شب بود
چشمام خیس بود ک نشون میداد تو خواب گریه کردم صدای زنگ خونه منو ب خودم آورد مانتومو پوشیدم و روسریمو سرم کردم درو باز کردم رضا بود
-سلام ...خوبی
نفس نفس زنان گفتم
+خوبم چیزی نیست
-اگر حالتون بده بریم بیمارستان
+ن خوبم داشتم خواب میدیدم
-خواب علیرضا؟
+غیر اون ک کسی تو خواب ما نمیاد
-اره راست میگی ....
+کاری داشتین انگار
-اخ آره خبر خوش
+چی شده
-زنگ زدن واسه کار قبولمون کردن
+واقعا
-اره فقط مثل اینکه سه نفریم برای حسابداری
+اع مگه آگهی نبود ۲ نفر
-اره سه روز پیش یکی رو استخدام کردن دوا دیگ میخواستن
+آها خب ساعت چند باید بریم
-گفت ۷ونیم ک تا ۸ توضیحاتو بدن گفتن کار خیلیه امکان داره زیاد بمونین ویایلتون مثل شارژ بیارین
+اعع باشه
-بازم با هم همکار شدیم
+آره ولی کاش علیرضا هم بود
-اره واقعا بدون اون منم نمیتونم
چند لحظه ای ب سکوت بود ک رضا گفت
-مزاحمت نشم دیگ
+ن مراحمی
-خدافظ
+خدافظ
درو بستم و اومدم تو همینجوری خوابم نمیبرد چ برسه الان ک با این خواب آشفته
که دیدم
حوله مو برداشتم و رفتم حمام
حمومم ک تموم شد و اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود حالم از شبا بهم میخورد شبا طولانی بود و حالم بیشتر بد میشد و بی حوصله تر بودم ۳۶ میس کال دیگ
سارا سارا سارا
واقعا توقع داری جواب تلفناتو بدم ؟وه دروغایی میخوای ب من تحویل بدی تو باعث تمام بد بختی هامی اگر تو خواهر من نبودی الان این ماجراهارو نداشتم
باز هم تماس
لباسامو که پوشیدم و رفتم واسه خودم قهوه بریزم
که با وجود علاقه علیرضا ب قهوه پشیمون شدم
داشتم فنجون و میزاشتم سر جاش ک یه صدایی از پشت گفت
-عیبی نداره قهوه تو بخور
چنان ترسیدم ک فنجون از دستم افتاد و همزمان ی جیغ بلندی کشیدم
علیرضا بود
+وای قلبم ریخت
-ببخشید میگم عیبی نداره قهوه تو بخور منم میخورم
لبخندی زدم و روی اپن دوتا فنجون آماده کردم
علیرضا گفت
-ب خودت بیا خیلی وقته دارن در میزنن
راست میگفت در میزدن سریع مانتو پوشیدم و روسری سرم کردم درو باز کردم رضا بود
#کافه_رمان
#خاص #جذاب
۱۶.۵k
۲۸ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.