اشک حسرت پارت ۱۱۴
#اشک حسرت #پارت ۱۱۴
سعید :
دستی به کتم کشیدم واز آینه خودمو نگاه کردم خوب بود نشستم رو کاناپه وداشتم ساعتم رو می بستم در زدن
- بیا تو
در باز شد وپانیذ اومد تو اتاق بهش لبخند زدم اومد کنارم وگفت : قصد رفتن نداری
- چرا آماده ام ..تووآماده ای
پانیذبهم لبخندی زدبلند شدم وگفتم : بریم
پانیذ: بریم
- اینجوری بیای ؟ !!!
پانیذ نگاهی به خودش انداخت وگفت : مگه مشکل لباسم چیه ؟
- خیلی نازک بازواتم بیرونه
پانیذ : ولی لباسم مشکلی نداره ...سعید تو الان فکر می کنی لباسم مشکل داره
- اره زیرش یه چیزی بپوش
پانیذ: سعید لباسم خودش مدلش اینجوره آسر زیرش رنگ پوسته خودت انتخواب کردی هان
راست می گفت ولی حتما حواسم نبود
- خیلی خوب هر جور راحتی نظر من که برات مهم نبود
پانیذ: سعید ...
- من اماده ام بریم
ناراحت سرشو انداخت پایین واز مقابلم گذشت از اتاق رفت بیرون منم رفتم بیرون مامان با حمید رفته بود که زودتر به کارای مراسم عروسی برسن منم که امروز حسابی استراحت کرده بودم ونرفتم سر کار منتظر موندم پانیذ بیاد وجلوآینه کونسول داشتم موهام مرتب می کردم چرا نمیومد خیلی طولش داده بود
- بریم
برگشتم وگفتم : چقدر طو...لش دادی ...
یه لباس خوش رنگ پوشیده بود که نمی دونم چه رنگی بود معمولا خانم ها این رنگ ها رو بهتر می دونستن آرایششم عوض کرده بود
پانیذ : اینم مشکل داره ؟
- این لباس از کجا اومد
پانیذ: بابا برام از ژاپن خریده بود نشد جایی بپوشم اوردم برای عروسی بپوشم تو گفتی بریم خرید
- قشنگه
پانیذ: ممنون
مثله اینکه قهر کرده بود لبخندی زدم وگفتم : خیلی خوب قهر نکن دیگه این خیلی قشنگتره کلا من بد سلیقه ام
پانیذ : شک ندارم
نگاهش کردم لبخندی زد ودستی به موهام کشید
پانیذ : اینجوریم بد نیست همیشه موهات رو می زنی بالا
موهام رو از یه طرف ریخته بود تو صورتم دستی به موهام کشیدم وگفتم : ولی جلو چشام...
باز موهام ریخت تو صورتم وخندید خیلی بامزه می خندید یاد خنده های شیرین آسمان افتادم دلم گرفت نفس عمیقی کشیدم وگفتم : بریم
- بریم
دستمو گرفت چیزی نگفتم چون لباسش خیلی بلند بود وراه رفتن با هاش سخت بود
- فکر کنم لباست رو یکم بگیری بالا راحتر راه بری
پانیذ: نمی تونم سختمه
مجبور بودم پا به پاش قدم بردارم تارسیدیم به ماشینم سوار ماشین شد ومنم نشستم وراه افتادیم طرف تالار
- شالت رو بپوش پانیذ
پانیذ : وای سعید می دونی خیلی حساسی ؟
- اره بپوشون
تا رسیدیم تالار پانیذ غُر می زد واز دستم شکار بود
سعید :
دستی به کتم کشیدم واز آینه خودمو نگاه کردم خوب بود نشستم رو کاناپه وداشتم ساعتم رو می بستم در زدن
- بیا تو
در باز شد وپانیذ اومد تو اتاق بهش لبخند زدم اومد کنارم وگفت : قصد رفتن نداری
- چرا آماده ام ..تووآماده ای
پانیذبهم لبخندی زدبلند شدم وگفتم : بریم
پانیذ: بریم
- اینجوری بیای ؟ !!!
پانیذ نگاهی به خودش انداخت وگفت : مگه مشکل لباسم چیه ؟
- خیلی نازک بازواتم بیرونه
پانیذ : ولی لباسم مشکلی نداره ...سعید تو الان فکر می کنی لباسم مشکل داره
- اره زیرش یه چیزی بپوش
پانیذ: سعید لباسم خودش مدلش اینجوره آسر زیرش رنگ پوسته خودت انتخواب کردی هان
راست می گفت ولی حتما حواسم نبود
- خیلی خوب هر جور راحتی نظر من که برات مهم نبود
پانیذ: سعید ...
- من اماده ام بریم
ناراحت سرشو انداخت پایین واز مقابلم گذشت از اتاق رفت بیرون منم رفتم بیرون مامان با حمید رفته بود که زودتر به کارای مراسم عروسی برسن منم که امروز حسابی استراحت کرده بودم ونرفتم سر کار منتظر موندم پانیذ بیاد وجلوآینه کونسول داشتم موهام مرتب می کردم چرا نمیومد خیلی طولش داده بود
- بریم
برگشتم وگفتم : چقدر طو...لش دادی ...
یه لباس خوش رنگ پوشیده بود که نمی دونم چه رنگی بود معمولا خانم ها این رنگ ها رو بهتر می دونستن آرایششم عوض کرده بود
پانیذ : اینم مشکل داره ؟
- این لباس از کجا اومد
پانیذ: بابا برام از ژاپن خریده بود نشد جایی بپوشم اوردم برای عروسی بپوشم تو گفتی بریم خرید
- قشنگه
پانیذ: ممنون
مثله اینکه قهر کرده بود لبخندی زدم وگفتم : خیلی خوب قهر نکن دیگه این خیلی قشنگتره کلا من بد سلیقه ام
پانیذ : شک ندارم
نگاهش کردم لبخندی زد ودستی به موهام کشید
پانیذ : اینجوریم بد نیست همیشه موهات رو می زنی بالا
موهام رو از یه طرف ریخته بود تو صورتم دستی به موهام کشیدم وگفتم : ولی جلو چشام...
باز موهام ریخت تو صورتم وخندید خیلی بامزه می خندید یاد خنده های شیرین آسمان افتادم دلم گرفت نفس عمیقی کشیدم وگفتم : بریم
- بریم
دستمو گرفت چیزی نگفتم چون لباسش خیلی بلند بود وراه رفتن با هاش سخت بود
- فکر کنم لباست رو یکم بگیری بالا راحتر راه بری
پانیذ: نمی تونم سختمه
مجبور بودم پا به پاش قدم بردارم تارسیدیم به ماشینم سوار ماشین شد ومنم نشستم وراه افتادیم طرف تالار
- شالت رو بپوش پانیذ
پانیذ : وای سعید می دونی خیلی حساسی ؟
- اره بپوشون
تا رسیدیم تالار پانیذ غُر می زد واز دستم شکار بود
۱۱.۹k
۲۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.