پارت دو
#پارت_دو
توی آشپز خونه در حال اضافه کردن ادویه به غذاش بود که آهسته صداش کرد.
با وجود صدای اهستشون که توی شلوغی صدای پسرا گم شده بود تونستی کلمهء هیونگ رو از روی لبهای کوک بخونی.تهیونگ طرفش چرخید و لبخند منتظری بهش زد. کوک دستش رو توی جیبش برد و چیزی ازش دراورد تا به تهیونگ بده. تو هم حسابی با دقت نگاه میکردی که بفهمی چیه اما جیمین سرت رو چرخوند و به جیهوپ اشاره کرد:
"وای نونا ، اونجارو ببین ، جیهوپ اسپیرایتش رو ریخت روی کاناپه"
با دیدن کاناپهء خیس و جیهوپ ترسیده ، همه چیز رو دربارهء دو پسر توی آشپز خونه فراموش کردی:
"جیهوپ"
ترسش به زبون درازی تبدیل شد:
"اینجوری خوشکل تر نیست؟"
غر زدی:
"تمیزش کن ، اگه جاش بمونه میکشمت"
جیهوپ لبهاش رو آیزون کرد:
"ولی تقصیر جین هیونگ بود ، اون زد زیر دستم"
سری تکون دادی:
"خب پس دوتایی انجامش بدید"
جین برای اعتراض بلند شد اما شونه هاش توسط کوک گرفته شد:
"ا.ت رو عصبی کردید؟"
پوزخندی زد و بهت نگاه کرد:
"امشب رو هر کاری میخوای باهاشون بکن ، به تهیونگ قول داده بودن اذیتت نکنن ولی انگار عادت کردن"
چشم هات رو ریز کردی:
"امشب خیلی مهربون شدی کوک ، عجیبه ، چون خودتم معمولا دست کمی ازشون نداری"
شونه ای بالا انداخت و روی کاناپه نشست:
"شاید چون تهیونگ ازمون خواسته؟"
خواستی چیزی بپرسی که ته اومد و مواد شویندهء مبل رو روی پای جیهوپ انداخت:
"تا ا.ت مجبورتون نکرده قبل شام ظرفا رو بشورید ، تمیزش کنید" جین غر زد:
"چه فرقی داره؟"
دوباره نشستی و به کاناپه تکیه دادی:
"پس هر دوشو انجام بدید"
بعد با تهیونگ به شونه های افتادشون از روی ناله و حرص خندیدید. سر میز شام بودید. تهیونگ با وجود تموم زحمت هایی که کشیده بود ، با غذاش بازی میکرد و به طرز عجیبی اشتها نداشت. اما بقیه توی بشقاب هاشون شنا میکردن و حسابی از دست پختش تعریف میکردن. اون فقط لبخند میزد و آروم با انگشتاش روی میز ضرب میگرفت. دستت رو روی دستش گذاشتی و باعث شدی بهت نگاه کنه.
پوست همیشه گرمش از اضطرابی که نمیدونستی دلیلش چی میتونه باشه یخ شده بود:
"تهیونگ خوبی؟"
لبخند هیستریکی زد و دستت رو گرفت:
"آره عزیزم"
یه تای ابروت رو بالا دادی:
"اینجوری بنظر نمیاد ، چیزی شده؟"
چیز هایی که از طرفش حس میکردی رو آروم واسش توضیح دادی:
"با غذات بازی میکنی ، استرس داری ، دستات سرده و این اولین باره که همچین چیزی رو میبینم"
آروم خندید و دستت رو فشرد:
"نه نه ، اولین بار نیست ، اولین بار وقتی بود که ازت خواستم باهام قرار بذاری"
با یاد آوریش لبخند پهنی روی لبهات جا گرفت.
اون روز تهیونگ تو رو به بالا ترین نقطهء سئول کشونده بود و همونطور که شهر رو زیر پاتون میدیدید به حالی که دقیقا مثل الان داشت غلطبه کرد و با گوشهای قرمز شده و چشمهایی که هی از اتصال به چشمهات فرار میکردن دستات رو گرفت و بهت اعتراف کرد.
اون روز نه تنها برات تکرار نشدنی بود بلکه میتونستی به عنوان بهترین خاطرت ازش یاد کنی:"اونشب بهترین شب زندگیم بود"
نگاهی به پسرایی که دور میز بودن انداخت. لبهاش رو خیس کرد و نفس عمیقی کشید.
از جاش بلند شد و سر پا ایستاد. حالا دوباره به تویی که با تعجب از حرکت یهوییش بهش
خیره شده بودی نگاه میکرد.
دیگه آروم حرف نمیزد:
"میخوام امشب کاری کنم که از اون هم واست قشنگ تر باشه ا.ت" سرت رو کمی کج کردی و سوالی بهش نگاه کردی.
سکوت کل خونه رو در بر گرفته بود.
پسرای شر شیطون دورتون حتی تکون هم نمیخوردن و میتونستی نگاهاشون رو روی خودت و تهیونگ حس کنی. تهیونگ دستات رو گرفت و ازت خواست بلند شی. فقط انجامش دادی و چیزی نگفتی. چند قدمی از میز غذا خوری فاصله گرفتید. نور گوشی شوگا رو روی خودتون حس کردی و متوجه شدی داره ازتون فیلم میگیره.
پرسیدی:
"اینجا چخبره؟"
تهیونگ بوسه ای روی موهات زد و عقب رفت. درست مثل همون شب شده بود. گوشاش قرمز شده بود.استرس زیادی داشت و نمیتونست مستقیم توی چشمهات نگاه کنه.
اما انجامش داد و بهت خیره شد:
"ا.ت" دستات رو بیشتر فشرد:
"من به اندازه ای دوستت دارم که نمیتونم مهارش کنم و حتی یک ثانیه کنارت نبودن واسم مثل یک سال میگذره"
نفس عمیق دیگه ای کشید:
"فکر میکنم بهتره همه چی خیلی جدی تر از چیزی که هست باشه"
توی آشپز خونه در حال اضافه کردن ادویه به غذاش بود که آهسته صداش کرد.
با وجود صدای اهستشون که توی شلوغی صدای پسرا گم شده بود تونستی کلمهء هیونگ رو از روی لبهای کوک بخونی.تهیونگ طرفش چرخید و لبخند منتظری بهش زد. کوک دستش رو توی جیبش برد و چیزی ازش دراورد تا به تهیونگ بده. تو هم حسابی با دقت نگاه میکردی که بفهمی چیه اما جیمین سرت رو چرخوند و به جیهوپ اشاره کرد:
"وای نونا ، اونجارو ببین ، جیهوپ اسپیرایتش رو ریخت روی کاناپه"
با دیدن کاناپهء خیس و جیهوپ ترسیده ، همه چیز رو دربارهء دو پسر توی آشپز خونه فراموش کردی:
"جیهوپ"
ترسش به زبون درازی تبدیل شد:
"اینجوری خوشکل تر نیست؟"
غر زدی:
"تمیزش کن ، اگه جاش بمونه میکشمت"
جیهوپ لبهاش رو آیزون کرد:
"ولی تقصیر جین هیونگ بود ، اون زد زیر دستم"
سری تکون دادی:
"خب پس دوتایی انجامش بدید"
جین برای اعتراض بلند شد اما شونه هاش توسط کوک گرفته شد:
"ا.ت رو عصبی کردید؟"
پوزخندی زد و بهت نگاه کرد:
"امشب رو هر کاری میخوای باهاشون بکن ، به تهیونگ قول داده بودن اذیتت نکنن ولی انگار عادت کردن"
چشم هات رو ریز کردی:
"امشب خیلی مهربون شدی کوک ، عجیبه ، چون خودتم معمولا دست کمی ازشون نداری"
شونه ای بالا انداخت و روی کاناپه نشست:
"شاید چون تهیونگ ازمون خواسته؟"
خواستی چیزی بپرسی که ته اومد و مواد شویندهء مبل رو روی پای جیهوپ انداخت:
"تا ا.ت مجبورتون نکرده قبل شام ظرفا رو بشورید ، تمیزش کنید" جین غر زد:
"چه فرقی داره؟"
دوباره نشستی و به کاناپه تکیه دادی:
"پس هر دوشو انجام بدید"
بعد با تهیونگ به شونه های افتادشون از روی ناله و حرص خندیدید. سر میز شام بودید. تهیونگ با وجود تموم زحمت هایی که کشیده بود ، با غذاش بازی میکرد و به طرز عجیبی اشتها نداشت. اما بقیه توی بشقاب هاشون شنا میکردن و حسابی از دست پختش تعریف میکردن. اون فقط لبخند میزد و آروم با انگشتاش روی میز ضرب میگرفت. دستت رو روی دستش گذاشتی و باعث شدی بهت نگاه کنه.
پوست همیشه گرمش از اضطرابی که نمیدونستی دلیلش چی میتونه باشه یخ شده بود:
"تهیونگ خوبی؟"
لبخند هیستریکی زد و دستت رو گرفت:
"آره عزیزم"
یه تای ابروت رو بالا دادی:
"اینجوری بنظر نمیاد ، چیزی شده؟"
چیز هایی که از طرفش حس میکردی رو آروم واسش توضیح دادی:
"با غذات بازی میکنی ، استرس داری ، دستات سرده و این اولین باره که همچین چیزی رو میبینم"
آروم خندید و دستت رو فشرد:
"نه نه ، اولین بار نیست ، اولین بار وقتی بود که ازت خواستم باهام قرار بذاری"
با یاد آوریش لبخند پهنی روی لبهات جا گرفت.
اون روز تهیونگ تو رو به بالا ترین نقطهء سئول کشونده بود و همونطور که شهر رو زیر پاتون میدیدید به حالی که دقیقا مثل الان داشت غلطبه کرد و با گوشهای قرمز شده و چشمهایی که هی از اتصال به چشمهات فرار میکردن دستات رو گرفت و بهت اعتراف کرد.
اون روز نه تنها برات تکرار نشدنی بود بلکه میتونستی به عنوان بهترین خاطرت ازش یاد کنی:"اونشب بهترین شب زندگیم بود"
نگاهی به پسرایی که دور میز بودن انداخت. لبهاش رو خیس کرد و نفس عمیقی کشید.
از جاش بلند شد و سر پا ایستاد. حالا دوباره به تویی که با تعجب از حرکت یهوییش بهش
خیره شده بودی نگاه میکرد.
دیگه آروم حرف نمیزد:
"میخوام امشب کاری کنم که از اون هم واست قشنگ تر باشه ا.ت" سرت رو کمی کج کردی و سوالی بهش نگاه کردی.
سکوت کل خونه رو در بر گرفته بود.
پسرای شر شیطون دورتون حتی تکون هم نمیخوردن و میتونستی نگاهاشون رو روی خودت و تهیونگ حس کنی. تهیونگ دستات رو گرفت و ازت خواست بلند شی. فقط انجامش دادی و چیزی نگفتی. چند قدمی از میز غذا خوری فاصله گرفتید. نور گوشی شوگا رو روی خودتون حس کردی و متوجه شدی داره ازتون فیلم میگیره.
پرسیدی:
"اینجا چخبره؟"
تهیونگ بوسه ای روی موهات زد و عقب رفت. درست مثل همون شب شده بود. گوشاش قرمز شده بود.استرس زیادی داشت و نمیتونست مستقیم توی چشمهات نگاه کنه.
اما انجامش داد و بهت خیره شد:
"ا.ت" دستات رو بیشتر فشرد:
"من به اندازه ای دوستت دارم که نمیتونم مهارش کنم و حتی یک ثانیه کنارت نبودن واسم مثل یک سال میگذره"
نفس عمیق دیگه ای کشید:
"فکر میکنم بهتره همه چی خیلی جدی تر از چیزی که هست باشه"
۸.۹k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.