اصلا ببینید چقد خوبم هی پارت میزارم
اصلا ببینید چقد خوبم هی پارت میزارم
پارت ششمـ
عشق یا نفرت
..........................
خیلی لوسه الان رفته چون دوست داشته
اینا خیلی جدی میگیرن والا
ولی توی دلم دعا میکردم نگیرنش چون شاید کار دستشون بده خب یه ماشین اومد و کلی بادیگار با ونای دیگه شت چه زیادن ات چطوری نجات پیدا میکنه ولی بازم امید داشتم لیا میخواست سوار ماشین بشه که گفت نیا خودم میرم
و اونا رفتن
... ویو ات...
شتت صدای ماشینا میومد که نزدیک میشن و منم فرار میکردم که پاهام دیگه توان نداشت ولی بازم میدوایدم
(قبل از هرچی هر اتفاقی میوفته و کل این رمان بر اثر تخیل ذهنه و ریشه حقیقی نداره اگر با فیک مشکلی دارید بدونید که جونگ کوک نه خواهری به اسم لیا داره نه مافیاست و همه اینا بر اثاث تخیله ادمین هست)
پاهام دیگه نا نداشت تنم دیگه جون نداشت هیچ وقت انقد ندوایدم که تا به خودم اومدم دیدم وسط چندین تا ون سیاه گیر کردم که یهو همون مرده از یکیشون پیاده شد و گفت شیطون شدی بیب
شتتت یهجوری ترسیده بودم که انگار دارن میکشنم
و همینجور ترسم بیشتر شد و سرمو پایین انداختم
که با قدمای اروم اومد سمتم و خب یهو قریضه وحشیم 😂
هجوم اورد و جرعتمو جمع کردم و گفتم نمیخوام بیام ولم کن که گفت نشد تو قراره عروس عمارتم بشی بعد نمیخوای بیایی
شتتت بدتر شد
که دیگه اصلا حوصله بحثو نداشتم که میخواست بهم نزدیک شه گفتم خودم میام که گفت افرین دختر خوب
واییییی اصلا حوصلشونو نداشتم هم حوصله همون لیای لوس هم برادرش هم سانگیو
(ببین جونگ کوک لوسش کردی 💔😂)
و تو ماشین دستشو انداخت پشت گردنم و تو گوشم زمزه کرد این کارت تنبیه داره
دلم میخواست همون لحظه یکی بزنم تو دهنش که اصلا حوصله بحثو نداشتم بازم
(خیلی گشا.. نه بی حوصلست)
و خب بدون هیچ فکری یا اینا فقط سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و از چشام
یه قطره اشک اومد که پاکش کردمو تو ذهنم گفتم منقوی ام من قوی ام
و بعد این کلمه کم کم بارون اومد
فک کنم ابرا هم دلشون به حالم سوخته چه بدبختم رییسم منو فروخت عوضی در اون لحظه فقط اقای هانو لعنت میفرستادم و اصلا حوصله نداشتم پاهام درد میکرد و واسه همین از بوتام بیرونشون اوردم
(الان کل ماشینو بوی پاش برمیداره 😂💔)
و به بیرون نگاه میکردم که کم کم خوابم برد
وقتی بیدار شدم دم در عمارت بودیم
اصلا متوجه بزرگیش نشده بودم گوشیمو از جیبم بیرون اوردم ساعت 4 صب بود و افتاب داشت کم کم نمایان میشود
اون مرده داشت تعداد نگهبانارو زیاد میکرد از رفتارش و اشاراتش معلوم بود و سانگیو و لیا هم اونجا وایساده بودن در ماشینو باز کردم و رفتم پایین که همه تعجب کردن فک میکردن خوابم که لیا و سانگیو اومدن سمتم
که
ادامه پارت بعد
پارت ششمـ
عشق یا نفرت
..........................
خیلی لوسه الان رفته چون دوست داشته
اینا خیلی جدی میگیرن والا
ولی توی دلم دعا میکردم نگیرنش چون شاید کار دستشون بده خب یه ماشین اومد و کلی بادیگار با ونای دیگه شت چه زیادن ات چطوری نجات پیدا میکنه ولی بازم امید داشتم لیا میخواست سوار ماشین بشه که گفت نیا خودم میرم
و اونا رفتن
... ویو ات...
شتت صدای ماشینا میومد که نزدیک میشن و منم فرار میکردم که پاهام دیگه توان نداشت ولی بازم میدوایدم
(قبل از هرچی هر اتفاقی میوفته و کل این رمان بر اثر تخیل ذهنه و ریشه حقیقی نداره اگر با فیک مشکلی دارید بدونید که جونگ کوک نه خواهری به اسم لیا داره نه مافیاست و همه اینا بر اثاث تخیله ادمین هست)
پاهام دیگه نا نداشت تنم دیگه جون نداشت هیچ وقت انقد ندوایدم که تا به خودم اومدم دیدم وسط چندین تا ون سیاه گیر کردم که یهو همون مرده از یکیشون پیاده شد و گفت شیطون شدی بیب
شتتت یهجوری ترسیده بودم که انگار دارن میکشنم
و همینجور ترسم بیشتر شد و سرمو پایین انداختم
که با قدمای اروم اومد سمتم و خب یهو قریضه وحشیم 😂
هجوم اورد و جرعتمو جمع کردم و گفتم نمیخوام بیام ولم کن که گفت نشد تو قراره عروس عمارتم بشی بعد نمیخوای بیایی
شتتت بدتر شد
که دیگه اصلا حوصله بحثو نداشتم که میخواست بهم نزدیک شه گفتم خودم میام که گفت افرین دختر خوب
واییییی اصلا حوصلشونو نداشتم هم حوصله همون لیای لوس هم برادرش هم سانگیو
(ببین جونگ کوک لوسش کردی 💔😂)
و تو ماشین دستشو انداخت پشت گردنم و تو گوشم زمزه کرد این کارت تنبیه داره
دلم میخواست همون لحظه یکی بزنم تو دهنش که اصلا حوصله بحثو نداشتم بازم
(خیلی گشا.. نه بی حوصلست)
و خب بدون هیچ فکری یا اینا فقط سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و از چشام
یه قطره اشک اومد که پاکش کردمو تو ذهنم گفتم منقوی ام من قوی ام
و بعد این کلمه کم کم بارون اومد
فک کنم ابرا هم دلشون به حالم سوخته چه بدبختم رییسم منو فروخت عوضی در اون لحظه فقط اقای هانو لعنت میفرستادم و اصلا حوصله نداشتم پاهام درد میکرد و واسه همین از بوتام بیرونشون اوردم
(الان کل ماشینو بوی پاش برمیداره 😂💔)
و به بیرون نگاه میکردم که کم کم خوابم برد
وقتی بیدار شدم دم در عمارت بودیم
اصلا متوجه بزرگیش نشده بودم گوشیمو از جیبم بیرون اوردم ساعت 4 صب بود و افتاب داشت کم کم نمایان میشود
اون مرده داشت تعداد نگهبانارو زیاد میکرد از رفتارش و اشاراتش معلوم بود و سانگیو و لیا هم اونجا وایساده بودن در ماشینو باز کردم و رفتم پایین که همه تعجب کردن فک میکردن خوابم که لیا و سانگیو اومدن سمتم
که
ادامه پارت بعد
۵.۳k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.