عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۲۷
چند دقیقه ای اونجا موندم ، بعد به ساچی گفتم که کار دارم میخوام برم . اونم گفت باشه و بعد شماره مو گرفت . البته شماره یکی از سیمکارت های دیگه ام رو دادم. بعدش تاکسی گرفتم و رفتم فرودگاه که ماشینم رو بردارم. وقتی رسیدیم حساب کردم و بعد سوار ماشینم و شدم و سرم رو روی فرمون گذاشتم.
باید تحمل میکردم تا بهم اعتماد کنه و هر چیز میدونه رو بگه. با یاد چویا که منتظره سریع حرکت کردم به سمت خونه. وسط راه برای چویا گل گرفتم. در خونه رو باز کردم که دیدم چویا بدو اومد پیشم . گلا رو پشت سرم قایم کردم.
چویا: سلامم اومدی
دازای: سلام عزیزم ، آره
چویا: اون چیه پشتت
گلا رو آوردم و دادم بهش
دازای: تقدیم به شما
چویا: مرسییی
گلا رو گرفت و بعد محکم بغلم کرد. چویا رو که دیدم دیگه اتفاق امروز اذیتم نمیکرد چون چویا رو داشتم و خوشحال بودم. شب شده بود
دازای : نظرت چیه فیلم ببینیم؟
چویا: خوبه ، تو خسته نیستی ؟
دازای: نه تورو دیدم خستگیم رفت
ویو چویا
دازای رفت لباساش رو عوض کنه ، منم گلا رو گذاشتم توی آب و خوراکی آماده کردم. توی فکر بودم. دازای وقتی وارد شد توی فکر بود و به نظر حالش خوب نبود ولی بعدش خوب شد یعنی چیشده؟
دازای: چویا حواست هست؟
چویا: هان؟ چی گفتی؟
دازای: میگم بیا بریم فیلم نگاه کنیم
چویا: آها باشه بریم
خوراکی هارو برداشتم و روی مبل نشستیم . دازای فیلم رو گذاشت. فیلم ترسناک بود. ترسیده بودم ولی دازای ریلکس داشت فیلم رو میدید. به دازای چسبیدم
دازای: میخوای ادامش رو نبینیم؟
چویا: نه مشکلی نیست
دازای: باشه
داشتم فیلم رو نگاه میکردم که یهو یکی اومد جلوی صفحه ، ترسیدم و جیغ زدم که دازای بغلم کرد . توی بغل اون آروم شدم . تا آخر فیلم توی بغل دازای بودم
پارت ۱۲۷
چند دقیقه ای اونجا موندم ، بعد به ساچی گفتم که کار دارم میخوام برم . اونم گفت باشه و بعد شماره مو گرفت . البته شماره یکی از سیمکارت های دیگه ام رو دادم. بعدش تاکسی گرفتم و رفتم فرودگاه که ماشینم رو بردارم. وقتی رسیدیم حساب کردم و بعد سوار ماشینم و شدم و سرم رو روی فرمون گذاشتم.
باید تحمل میکردم تا بهم اعتماد کنه و هر چیز میدونه رو بگه. با یاد چویا که منتظره سریع حرکت کردم به سمت خونه. وسط راه برای چویا گل گرفتم. در خونه رو باز کردم که دیدم چویا بدو اومد پیشم . گلا رو پشت سرم قایم کردم.
چویا: سلامم اومدی
دازای: سلام عزیزم ، آره
چویا: اون چیه پشتت
گلا رو آوردم و دادم بهش
دازای: تقدیم به شما
چویا: مرسییی
گلا رو گرفت و بعد محکم بغلم کرد. چویا رو که دیدم دیگه اتفاق امروز اذیتم نمیکرد چون چویا رو داشتم و خوشحال بودم. شب شده بود
دازای : نظرت چیه فیلم ببینیم؟
چویا: خوبه ، تو خسته نیستی ؟
دازای: نه تورو دیدم خستگیم رفت
ویو چویا
دازای رفت لباساش رو عوض کنه ، منم گلا رو گذاشتم توی آب و خوراکی آماده کردم. توی فکر بودم. دازای وقتی وارد شد توی فکر بود و به نظر حالش خوب نبود ولی بعدش خوب شد یعنی چیشده؟
دازای: چویا حواست هست؟
چویا: هان؟ چی گفتی؟
دازای: میگم بیا بریم فیلم نگاه کنیم
چویا: آها باشه بریم
خوراکی هارو برداشتم و روی مبل نشستیم . دازای فیلم رو گذاشت. فیلم ترسناک بود. ترسیده بودم ولی دازای ریلکس داشت فیلم رو میدید. به دازای چسبیدم
دازای: میخوای ادامش رو نبینیم؟
چویا: نه مشکلی نیست
دازای: باشه
داشتم فیلم رو نگاه میکردم که یهو یکی اومد جلوی صفحه ، ترسیدم و جیغ زدم که دازای بغلم کرد . توی بغل اون آروم شدم . تا آخر فیلم توی بغل دازای بودم
- ۳.۳k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط