part 8
part 8
دروغ شیرین♡
صدای آه و ناله از اتاق جونگکوک و اون دختره اومد بدون توجه بهش رفتم تو اتاقم
این پسره به ما میگه سخت کار کنیم بعد خودش..... اصن ولش به من چه رفتم لباسمو عوض کردم و بعد از انجام روتینم خوابیدم
[فردا صبح]
ویو جونگکوک
(بیدار شدم یه نگاه به هویا که لخت کنارم خوابیده کردم و بیدون اینکه بیدارش کنم رفتن یه دوش ۲۰ دیقه ای گرفتم و اومدم بیرون که دیدم هویا بیدار شده)
هویا:صبح بخیر عشقم
جونگکوک:صبح توهم بخیر(همینطوری که داشت لباس میپوشید)
هویا:جایی داری میری؟
جونگکوک:عزیزم یادت رفته برا چی اومدیم اینجا؟
هویا:حالا چرا تیکه میندازی؟اوک برو
جونگکوک:خدافظ
رفتم بیرون از اتاق که با ریا روبه رو شدم
ریا:سلام
جونگکوک:داری میری دم ساحل؟
ریا:بله
جونگکوک:منم دارم میرم اونجا اگه میخوای باهم بریم؟
ریا:باشه
رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم دم ساحل و دیدیم بقیه اونجا مشغول کارن سلام کردیم و نشستیم سه گوشه و مشغول کار شدیم
و بعد چند ساعت کارمون تموم شد
یونگ سو(شریک جونگکوک):خوب نظرتون راجب والیبال چیه؟
جونگکوک:بیکاریا
یونگ سو:تو از همون اول هم والیبالت ضعیف بود الانم داری بهونه میاری(برای اینکه حرص جونگکوکو دربیاره اینطوری گفت)
جونگکوک:کی؟!من والیبالم ضعیفه
اوک پس بریم بازی کنیم
یونگ سو:اوههه سرورم لطف میکنین با ما بازی میکنین پادشاه من
جونگکوک:پسرم تو از جونت سیر شدی؟
یونگ سو:غلط کردم(با صدای اروم)
جونگکوک:خوب پس شروع کنیم
برگشتم و رو به ریا گفتم
جونگکوک:بلدی والیبال بازی کنی پرنسس(تیکه انداخت)
ریا:نه فقط شما بلدی پ...ر...ن..س(شمرده شمرده گفت)
جونگکوک:اوک، پس ببنیم و تعریف کنیم، خوب پس بیاین تقصیم شیم داشتیم شروع میکردیم که هویا اومد
هویا:چیکار میکنین
یونگ سو:به به ملکه پادشاه هم اومد دیگه جمعمون جم شد
جونگکوک:اوک دیگ شروع کنیم خوب به گروه های دو نفره تقسیم شیم من و یونگ سو هم میشیم سر گروه
یونگ سو:خوب تو اول شروع کن
جونگکوک:من،اممم،هویا
یونگ سو:منم ریا
همین روند ادامه پیدا کرد و بلاخره بعد انتخاب تیم ها بازی شروع شد
جونگکوک:خوب برای باخت آماده ای؟(با پوزخند)
ریا:من یا تو
یونگ سو:شما دوتا همینجوری میخواین بهم تیکه بندازین بیاین شروع کنیم دیگه
بلاخره رفتیم بازی کردیم و تا شب این بازی ادامه پیدا کرد
ریا:چی شد پستر جئون شماکه اعتماد به نفس ازتون میبارید چرا باخت دادین؟
جونگکوک:هم گروهی هام ضعیف بودن
ریا:اوهوم مطمئنم همینطوره(با پوز خند)
ویو ریا
(رفتیم شام خوردیم و همه رفتن تو اتاقاشون تا بخوابن منم رفتم یکم ساحل قدم بزنم که عمم زنگ زد)
ریا:سلام عمه
ع.ر:سلام دخترم چطوری خوش میگذره
ریا:اوهوم بد نیس تو چطوری عمه
ع.ر:مرصی منم خوبم
بعد کلی حرف زدن و درد و دل کردن با عمم یکم دیگه نشستم لب ساحل و دفتر خاطراتمو
از تو کیفم برداشتم مشغول نوشتن کارای امروزم شدم آخه من از وقتی که پدر/مادرم مردن همیشه همین کارو میکنم کارای روزمرگیمو مینویسم بعد نوشتن دیگه داشت خوابم میبرد کم کم پاشدم و رفتم سمت هتل که از شانس بدم............
کپی ممنوع❌️❌️
دروغ شیرین♡
صدای آه و ناله از اتاق جونگکوک و اون دختره اومد بدون توجه بهش رفتم تو اتاقم
این پسره به ما میگه سخت کار کنیم بعد خودش..... اصن ولش به من چه رفتم لباسمو عوض کردم و بعد از انجام روتینم خوابیدم
[فردا صبح]
ویو جونگکوک
(بیدار شدم یه نگاه به هویا که لخت کنارم خوابیده کردم و بیدون اینکه بیدارش کنم رفتن یه دوش ۲۰ دیقه ای گرفتم و اومدم بیرون که دیدم هویا بیدار شده)
هویا:صبح بخیر عشقم
جونگکوک:صبح توهم بخیر(همینطوری که داشت لباس میپوشید)
هویا:جایی داری میری؟
جونگکوک:عزیزم یادت رفته برا چی اومدیم اینجا؟
هویا:حالا چرا تیکه میندازی؟اوک برو
جونگکوک:خدافظ
رفتم بیرون از اتاق که با ریا روبه رو شدم
ریا:سلام
جونگکوک:داری میری دم ساحل؟
ریا:بله
جونگکوک:منم دارم میرم اونجا اگه میخوای باهم بریم؟
ریا:باشه
رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم دم ساحل و دیدیم بقیه اونجا مشغول کارن سلام کردیم و نشستیم سه گوشه و مشغول کار شدیم
و بعد چند ساعت کارمون تموم شد
یونگ سو(شریک جونگکوک):خوب نظرتون راجب والیبال چیه؟
جونگکوک:بیکاریا
یونگ سو:تو از همون اول هم والیبالت ضعیف بود الانم داری بهونه میاری(برای اینکه حرص جونگکوکو دربیاره اینطوری گفت)
جونگکوک:کی؟!من والیبالم ضعیفه
اوک پس بریم بازی کنیم
یونگ سو:اوههه سرورم لطف میکنین با ما بازی میکنین پادشاه من
جونگکوک:پسرم تو از جونت سیر شدی؟
یونگ سو:غلط کردم(با صدای اروم)
جونگکوک:خوب پس شروع کنیم
برگشتم و رو به ریا گفتم
جونگکوک:بلدی والیبال بازی کنی پرنسس(تیکه انداخت)
ریا:نه فقط شما بلدی پ...ر...ن..س(شمرده شمرده گفت)
جونگکوک:اوک، پس ببنیم و تعریف کنیم، خوب پس بیاین تقصیم شیم داشتیم شروع میکردیم که هویا اومد
هویا:چیکار میکنین
یونگ سو:به به ملکه پادشاه هم اومد دیگه جمعمون جم شد
جونگکوک:اوک دیگ شروع کنیم خوب به گروه های دو نفره تقسیم شیم من و یونگ سو هم میشیم سر گروه
یونگ سو:خوب تو اول شروع کن
جونگکوک:من،اممم،هویا
یونگ سو:منم ریا
همین روند ادامه پیدا کرد و بلاخره بعد انتخاب تیم ها بازی شروع شد
جونگکوک:خوب برای باخت آماده ای؟(با پوزخند)
ریا:من یا تو
یونگ سو:شما دوتا همینجوری میخواین بهم تیکه بندازین بیاین شروع کنیم دیگه
بلاخره رفتیم بازی کردیم و تا شب این بازی ادامه پیدا کرد
ریا:چی شد پستر جئون شماکه اعتماد به نفس ازتون میبارید چرا باخت دادین؟
جونگکوک:هم گروهی هام ضعیف بودن
ریا:اوهوم مطمئنم همینطوره(با پوز خند)
ویو ریا
(رفتیم شام خوردیم و همه رفتن تو اتاقاشون تا بخوابن منم رفتم یکم ساحل قدم بزنم که عمم زنگ زد)
ریا:سلام عمه
ع.ر:سلام دخترم چطوری خوش میگذره
ریا:اوهوم بد نیس تو چطوری عمه
ع.ر:مرصی منم خوبم
بعد کلی حرف زدن و درد و دل کردن با عمم یکم دیگه نشستم لب ساحل و دفتر خاطراتمو
از تو کیفم برداشتم مشغول نوشتن کارای امروزم شدم آخه من از وقتی که پدر/مادرم مردن همیشه همین کارو میکنم کارای روزمرگیمو مینویسم بعد نوشتن دیگه داشت خوابم میبرد کم کم پاشدم و رفتم سمت هتل که از شانس بدم............
کپی ممنوع❌️❌️
۲۴.۶k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.